زندگانی شگفت‌آور من

عنوان بر گرفته از کتاب ابن عربشاه است

زندگانی شگفت‌آور من

عنوان بر گرفته از کتاب ابن عربشاه است

ناجورم. آرنجم و ساعد دست راستم درد می کنه. خدا می دونه به کجا کوبیدمشون که کبودن. عمه جان مرده و من هنوز گیجم. آقای همسر بین هوا و زمینه و از صبح کلی سر این که یه کاری چه جوری باید انجام بشه سر و کله زدیم. تمام این هفته سعی کردم خوب باشم و تحقیقه رو تموم کنم. تمام دیروز انرژی جمع کردم برای این که کاره تموم بشه. الان چی؟ ساعت یازده و نیمه و من ولو نشستم و مغزم کار نمی کنه. لهم. بار دو سه تا اتفاق از صب تا حالا نه که سنگین بوده باشه، ولی کجه و من رو هم داره با خودش کج کج می کشونه. از این کتابایی که گرفتم یکیشون منبع درسی اقتصاده و تا حالا دو سه بار به خاطرش ازم پرسیدن که اقتصاد می خونم یا نه. نه. نمی خونم. اون دو تای دیگه هم یکی به جغرافی و یکی به امور انتظامی مربوط می شه. خدا به خیر کنه! دارم سعی می کنم خوب باشم. دارم سعی می کنم بنویسم. دارم سعی می کنم متمرکز بشم روی کارم و قالش رو بکنم. دارم سعی می کنم به ناهارم و این که حتماً تا حالا گرم شده و صبحونه ای که نخوردم و جعبه ی خرمای توی کیفم فکر نکنم. دارم سعی می کنم به این که شاید عمه جان رو بیارن ایران و دفنش کنن و همه ی ماجراهای قبل و بعدش و حرف و حدیث ها فکر نکنم. به اون گریه ها و ناله ها و داد و بیداد ها فکر نکنم. به لباس آبی آسمونی ای که توی آخرین تیکه فیلم تنش بود هم فکر نکنم. دارم سعی می کنم فقط به مقالهه فکر کنم. به این که سینزده صفحه اش باید بشه سی تا. حداقل. به این فکر کنم که کاش جاری جان یه کمی کمک روحی می داد. به این که الان دیره که بهش زنگ بزنم هم فکر نمی کنم. فقط به این فکر می کنم که کاش دلش امروز باهام باشه. دارم سعی می کنم بنویسم. دستم خشک شده. خشک به معنای واقعی. انگار که تایپ کردن و جای کلیدهای کیبرد رو یادم رفته باشه. با هر حرکتی که انگشتم رو می کشم مچم و آرنجم درد می گیره. انگار که از توی خاک در اومده باشم و بعد از هزار سال بخوام دوباره تایپ کنم. انگار که یکی از اون مومیایی های سیاه باشم که نوار های سفید پارچه ای چسبیده به مفصل های انگشتشون، و بعد تازه بخوان تایپ هم بکنم. بدتر این که بخوام فکر هم بکنم.

خب عیدتون مبارک! الان دقیقا همون موجودی هستم که توی خیلی وبلاگا بهش بد و بیراه می گن: خواننده ی خواموش!

فعلا در لحظه بعد از تمام ماراتن عید و دید و بازدید و مسافرت و مسافرت و برو و بیا، و بعد از مواجهۀ اولیه با دانشگاه و شوک امتحانی که عقب افتاد و بدبختی های پیش رو، نشستم توی آشپزخونه ی جدید و لیوان چایی به دست دارم دنبال کتاب روی اینترنت می گردم. چرا؟ چون صب یادم رفت به آقای همسر بگم لپ تاپش رو نبره!

روی هم رفته عید خوبی بود ولی خب به خودم و همه زهرمارش کردم. هنوز درگیر خوندن و نخوندنم. هنوز ار کاری که دارم انجام می دم، چون یه جورایی زورکیه بدم میاد. دیروز هم استاد عزیز آب پاکی ریخت رو دستم که هیچ دررویی وجود نداره و آش کشکه و بخوری پاته. گرچه آقای همسر بسیار بسیار از شنیدن این خبر خوشحال شد ولی خودم یه نموره خود تو ذوقم. فعلا دارم فک می کنم چه جوری مقاله ها رو سر و سامون بدم. شنبه ی هفته ی دیگه هم با این برنامه ی جابه جا شدن کلاس رسماً برباد رفت. نمی دونم. امیدوارم برناه ای که برای امروز عصرم چیدم به جایی برسه.


...

این فعالیت امروز عصر منه، البته با راهنمایی های تستر عزیز! بسیار بسیار خوشمزه شده بود!


دهنم مزه ی گسی می ده. انگار که خرمالو خورده باشم. ساعت ها پیش. شاید مال اینه که شیرینی تموم شدن کتابه دیگه از زیر زبونم رفته. مال این که دارم یکی یکی می شمرم تعهدهام رو و حاضر غایب می کنم بلکه کم شده باشن. شاید مال اینه که همه ی امروز منتظر چیزی بودم و وقتی به دستم رسید دیگه خیلی دیر بود. شاید مال حرف منشی ناشره که گفت همون صب فایلمو پرینت گرفته و داده به اون آقاهه. از آقاهه می ترسم. از اون ترسایی که هیشکی جدی نمی گیره. شاید هم مال تلخی بدقولی جماعتیه که باید برن مغازه و هر روز یکیشون یه جوری دبه در میاره و نمی دونم بادی چه خاکی به سرم بریزم.

دلم می خواد فردا بشه. از اون طرف هم یه جورایی دلم نمی خواد. می خوام برم مسافرت و نمی خوام برم. وبلاگ می خونم. می نویسم. فکر می کنم که یه چیزایی اینجا بنویسم و همیشه انقدر دیر می شه که دیگه تاریخ مصرفشون گذشته. با خودم با زندگی با در و دیوار با شهر با پیاده رو ها با همه ی پسرایی که میخوان معافی سربازی بگیرن با همه ی دخترایی که وقت دارن به خودشون برسن با اونایی که درس نمی خونن و خوش می گذرونن و ناله هم می کنن با همه لجم. دلم سکون می خواد. دلم غلط می کنه.

خب اگه مثه من بدبخت پیدا کردن معنی بعضی از کلمه ها هستین، که فقط توی دهخدا پیدا می شن، و باز هم اسیر این فیل عزیز باشین و نتونین سایت لغتنامه رو باز کنین الان ممکنه به جونم دعا کنین. 

اگه کلمه رو توی سرچ گوگل بزنین خب خیلی وقتا پرت و پلا تحویل می گیرین، اما اگه با یه فاصله بنویسین دهخدا به احتمال زیاد نتیجه ی خوبی می گیرین.  مگه این که کلمه هایی رو سرچ کرده باشین که با دهخدا معنی بدن، مثه دخو یا قزوین یا ... .

کلاً بهتر از جس جو و سایتایی که از اطلاعات دهخدا استفاده می کنن کار می کنه.

در ضمن یادتون باشه که همون دو خطی رو که گوگل به عنوان پیش نمایش می ده، دارین. واسه بقیه اش باید فیل‌کش داشته باشین و در این صورت دیگه برید مثه آدم سایتش رو باز کنین!

ساعت؟ یازده و نیم نشده. من خدا خروار از برنامم عقبم. فردا باید برم اون ادارهه. این یعنی استرس مضاعف. گم شدم. تو خودم گم شدم. شدم مثه یه غار گنده ی تاریک که نمی تونم خودمو توش پیدا کنم. سرم رو به زندگی مردم و حرف و حدیث و اعتصاب راننده های قطار و مقاله ی روزنامه و بافتنی نصفه و هزارتا مزخرف دیگه گرم می کنم که یادم بره خودمو گم کردم. مولتی ویتامین دوشنبه ها هم همه اش یکی دو ساعت کار کرد. بعدش دوباره گم شدم. از فردا می ترسم. از چارشنبه، پنج شنبه، جمعه. از شنبه ی پونزدهم می ترسم. از یکشنبه ی اولین کلاس ترم جدید می ترسم. از این همکلاسی عزیز می ترسم. از این که پروژه ی سه شنبه ها سخت باشه یا روابط عمومی و زبون و حضور ذهن جدی بخواد می ترسم.

با همه ی گریه هایی که کردم و دادهایی که امروز توی تنهایی و خونه نشینی زدم* بازم بغض گلوم رو گرفته و اگه یکی بپرسه چته باید بگم نمی دونم.

بی نهایت دلم برای بیخیالی ترم های سه و چار لیسانس تنگ شده. برای جمعی که انقدر درهم و شلوغ بود که آدم هیچ وقت تنها نمی موند. شوهر محترم داشت تعریف می کرد که دفاع یکی از بچه ها خیلی شلوغ بوده، چارده پونزده نفر از بچه های فوق بودن. من همه اش به دفاع خودم فکر می کردم که فقط یکی از بچه ها بود، اونم به دلیلی که افتد و دانی. به اون لحظه ای که استاد راهنمام در گوشم گفت پس بچه ها کجان و من پوزخند زدم و فکر کردم به دفاع شوهر محترم. لااقل توی اون بیخیالی ها مهم نبود که کی هست و نیست. دلم برای شلوغی تنگ شده.

 

*: بعد از این که کلی جیغ زدم یادم افتاد خانوم همسایه دیشب از مسافرت برگشته!

غزلواره


اشکم دمید

گفتم: «نه پای رفتن نه تاب ماندگاری

درد خزه‌ی کف جوی این است.» گفت: «آری

اما دوگانه تا کی؟

یا موج‌وش روان شو یا در کنار من باش»

گفتم: «دلم گرفته است

مثل سکون ملولم»

گیسو فشاند در باد، آشفت کـ:

                                    «ای پریشان

منشین فسرده چون یخ، در تاب شو چو آتش. هان بیقرار من باش»

ـ «پرواز» گفت.

                        گفتم:

«ـ آری خوش است پرواز. اما شب است و توفان، وین بال‌های خونین»

چتر نوازش افشاند

کـ «این سایه‌سار پربرگ

ز آرامش یقینت سرشار کرد خواهد

تا بامداد پرواز ـ ای خوب خستۀ من!ـ  بر شاخسار من باش.»

گفتم: «شب از چه تاریک،

                                    زنگار جانم اما تاریکی درون است.»

خورشیدرخ برافروخت

کـ «آیینه‌دار من باش.»



اسماعیل خوئی




* نوشتم واسه آقای پدر. یه جوابی داد توی مایه های اینکه نخ نما شده. 

لپ تاپم باتری نداره. نشستم پشت دخل مغازه و دارم سعی می کنم کتاب آقای جیم رو به یه جایی برسونم. خلوته. اما باتری ندارم و شارژر هم نیاوردم و این یعنی ته تهش یه ساعت دیگه روشن می مونه. باید یه فکری به حال خودم بکنم. مغازه سرده. گرچه که به نسبت قبل خیلی بهتر شده و امروز اولین روزیه که هوای توی مغازه، از بیرون گرم تره! ولی خب هنوز سرده و من دیک دیک لرزان نشستم اینجا. به زور چایی تا حالا دووم آوردم.

عصری می ریم خونه ی مادربزرگه. توک سیاه و نوک طلا و آقا میو میان. منم که هاپو کومارم! تقریباً می شه گفت تموم هفته ام به امید این مراسم خونه ی مادربزرگه می گذره.

هفته ی دیگه انتخاب واحده. نمی دونم باید خودمم باشم یا نه. بدتر اینه که اصلاً نمی دونم باید چه درسایی رو بگیرم. امروز بچه های سال پایینی کلی از یکی از درسا ترسوندنم. خدا آخر و عاقبتمونو به خیر کنه. راه دیگه ای هم نداشتیم البته. فقط کاش سین میومد و پلان درسه رو می نوشتیم.

*

*

خب آقا میو نیومد. عوضش من با بازسازی مراسم هـتـل آزادی یه معرکه ای گفتم که بیا و ببین! خوبم ولی خیلی خسته ام. نمی گم که راه نیم ساعته رو سه ساعت و نیمه رفتم و دو تا خرید اساسی و سه چارتا مغازه گردی هم بینش بود. بعد کیفمم تا خرخره پر و سنگین بود. کفشمم، بوت و کاملاً نامناسب واسه راه رفتن! اینا رو نمی گم! اصنم نمی گم که یه لپ تاپ دیدم مثه ماه، با یه قیمتی مثه مریخ! نمی گم به آقاهه گفتم یه تلفن می کنم برمی گردم این کیفه رو می خرم، بعد رفتم دو تا مغازه جلوتر با یه مقادیری تخفیف دقیقاً عین همون رو گرفتم. واقعاً هم نمی دونم چرا. شاید همون اولی هم تخفیف می داد ولی پست فطرتانه از دومی خریدم. بعدش هم مجبور شدم خودم رو از اون طبقه گم و گور کنم!

وجداناً لپ تاپه مثه ماه بود! پول کتابم و کار دانشجویی و ده دوازده تا ویرایش رو بذارم رو هم شاید بتونم از کنارش رد بشم، نگاه کردن به جای خود!

ساعت دوازده نشده. من رسماً از نه صب اینجا، رو این مبله نشستم و مثلاً دارم کار می کنم. غیر رسمیش البته اینه که به ازای هر یه ساعت کار دو ساعت ول گشتم. غیر از ولگردی، ناهار و شام هم درست کردم. یه مدتی هم شوهر محترم اینجا خواب بود و از اونجایی که لپ تاپم به قرن قبلی تعلق داره، نمی تونستم تایپ کنم یا راست کلیک بزنم (بهانه رو دارین دیگه؟!). در کل امروز نسبت به اون آتشفشانی که دیشب راه انداختم خیلی بهترم. یه بخشیش البته برمی گرده به اون حس احمقانه ی من که صبی که خوب شروع شه، روزش بهتر صبیه که بد شروع بشه. امروز هم در اولین اقدام، بعد از خوردن صبحونه و واز شدن صدام (که نگن تا ساعت نه خواب بوده بچه!) تو یه رشته تلفن بازی، تعطیلی مغازه* رو لغو کردم و یه نیمچه سر و سامونی هم به شیفت فصل بعدی دادم. اینه که الان خیالم راحته که از یه ماه دیگه قرار نیست دوباره خودم برم پشت دخل وایسم. این خودش توی پاییز یه مصیبتی بود. هنوز هم هست البته.

فردا باید جدی رسمی شرافتی شروع کنم به این کار آقای جیم. وقت دارم ولی ترجیح می دم قبل از تعطیلات به یه جایی برسه. کلاً نمی دونم چرا یه جوری شدم که باید واسم ددلاین بذارن تا زندگیم پیش بره. پروژه ی هفته ی دیگه رو هم فکر کنم بذارم روی ترجمه ها. لااقل یکیش رو که تموم کنم یه کاریه.

باید پلان بنویسم واسه این کلاسه، برنامه بنویسم واسه تحویل کار کلاس قبلی (که به نظرم کار عبثی میاد. بیخودی فقط قراره حرص زیادی بخوریم.) خوبیش الان فقط به اینه که زمستون قرار نیست برم مغازه. به حد مرگ خوشحالم الان.

 

 

*: مغازه نیست. ولی شما فک کنین هست!

شبایی که تا نصفه شب پای مشق نوشتنم، معمولاً خواب از سرم می پره و فقط یه خستگی مداوم می مونه که می تونم باهاش کنار بیام. فقط و فقط و فقط یه آلارم وجود داره. وقتی به جای آ و ا فارسی، کلید I انگلیسی رو می زنم و تبدیل به ه می شه، یا برای ویرگول زدن به جای شیفت ف فارسی (Tانگلیسی) شیفت F رو می زنم معنیش اینه که مغز جون تعطیل کرده و کرکره ها رو کشیده پایین و لالا! 

داغونم. به آخر کار نرسیدم ولی شکل گرفته. شوهر محترم ایده داد که یه بلایی سر جلسه ی فردا بیاریم. بی نهایت امیدوارم که صبحونه ی فردا به خیر بگذره!

خسته ام. داغون به معنای واقعی. باید به هر قیمتی که شده این دو تا کار رو تموم کنم. راه دیگه ای هم نیست. تلویزیون داره ستایش نشون می ده. آقای شوهر مشغول کاراشه. من منگم. 

دارم قالب های وبلاگ رو نگاه می کنم. شدم مثه لپ تاپی که باتریش در حال تموم شدن باشه. مغزم یه ربع پیش فرمون می داد که حجم کارهام رو پایین بیارم و یه جا ساکن بشم. الان داره اخطار می ده که یا برم بخوابم یا باتریم تموم می شه و کارام نصفه می مونه....

تلویزیون داره مناظره ی دو نفر رو با هم نشون می ده که به شدت شبیه دعواست. مرض ندارم الان بگم کی با کی! موضوع واسه من و شوهر محترم یه خورده حیثیتیه. واسه همین داریم زورکی گوش می دیم. اون رسماً و من یواشکی. مثلاً واسه این که بگم واسم مهم نیست. زیاد هم نیست ولی خب گوش تیز کار دستم می ده دیگه. از اون ور هم دارم کروم دانلود می کنم و اینترنت عزیز داره جون می کنه. واسه این نمی تونم خیلی وب گردی کنم و مجبورم سند و رسیو اطلاعاتم رو پایین بیارم که زورش برسه دانلود کنه.  

امروز رفتیم یه دونه از اون گردهمایی-مهمونی های کاری. جماعت غریبه و آشنا و البته این دفعه برخلاف پارسال دیگه انقدر وجهه داشتم که رسماً معرفی بشم. کلاً به جز بدو بدویی که در رفت و برگشت کردیم خوش گذشت.  

بعدش من دو تا نصفه گردش و این ور و اون ور رفتم، خونه ی مامان و خاله ام. یه خورده هم شکم چرونی کردیم و با شوهر محترم و بقیه ی فامیل درجه یک هندونه انار و آجیل شب چله و یواشکی یه خورده پای سیب خوردیم. خوب بود ولی خییییییلی خیییییییلی کم بود. یعنی الان هنوز بقیه ی شب یلدام رو می خوام. ولی نشسته ام توی خونه و غیر از این که باید پاشم جمع و جور کنم دارم کاملاً به وجوه مالی و مادی و ... حرص می خورم که چرا عرضه ی تموم کردن این کاره رو ندارم که برم تقدیم کنم به رئیس رؤسا و شرش کنده بشه. 

در واقع الان زیاد هم حالم بد نیست. ولی بقیه ی شب یلدام رو می خوام.

کفرم بالا اومده. خیلی خیلی شیک توی روم وایساده و چیزی می‌خواد که خودش هم می‌دونه حقش نیست. می‌دونه طلب کاری اضافه بر وظیفه ی منه. هر چی هم توضیح می‌دم که چرا نمی‌تونم بهش اجازه بدم بازم با پررویی تو چشمم نگاه می‌کنه و می‌گه من اجازه ی این کار رو گرفتم. که می‌دونم نگرفته. بالاخره از این ستون به اون ستون فرجه ردش می‌کنم تا ببینم چه خاکی می‌تونم به سرم بریزم. رئیس دوم که خیلی شیک می‌گه می‌دونم. نمی‌تونم هم حریفش بشم. سعی کن یه جوری به خیر بگذرونی. زنگ می‌زنم به رئیس کل. طفلکی چنان سرما خورده که دلم نمیاد بگم چمه. فقط می‌پرسم که این ارباب رجوع نازنین چه قدر به حیطه ی کاری من مربوطه. جوابی که می‌ده باعث می‌شه دو ساعت مخم سوت بکشه. طرف نه فقط از من انتظار «همکاری» اور دوز داره، بلکه از واحدی میاد که بنده تو همین شرایط ایشون جرأت ندارم پامو بذارم اونجا، چون از ب ی بسم الله یادمون دادن اونجا به شما خدمات نمی‌دن. خودتون رو سبک نکنین. بعد الان همه اش دارم فکر می‌کنم اگه منم رومو بکنم سنگ پا و پا شم برم اونجا یه دهم این طلب کاری رو بکنم چی خواهم دید.

این وسط برگشته می‌گه شما کجایی هستی؟ تا ته قضیه رو خوندم. گفتم تهرانی. گفت اصالتاً؟ دیگه زورم نرسید بپیچونم، جواب دادم. لبخند بعدی برای من کاملا معنی شده بود که رفتارت به خاطر ریشه ی قومیته! می‌خواستم بزنمش.

یکی دیگه امروز اومده بود. به شدت پرت و پلا می‌گفت. یه جوری که دو سه دفعه توپیدم بهش که تو مگه در این سطح نیستی؟ پس چرا اینا رو نمی‌دونی؟ بعد آخر سر می‌گه می‌شه تلفنتون رو بدین من از شما راهنمایی بگیرم. تو مغزم یکی از اون ساعتای شماطه دار با منتهای قدرت شروع کرد به زنگ زدن که بدبخت می‌شی! خلاصه توضیح دادم که من پیشونی سفید رو کی و کجا می‌تونه پیدا کنه. بعد همه اش دارم فکر می‌کنم که توی موقعیت اینا که بودم، و حتی هنوز هم، شونصد دور دور خودم می‌چرخم و دردسر واسه خودم می‌تراشم که به فلان شماره تلفن استادم یا همکارم زنگ نزنم. اینا پررو پررو تا می‌گی سلام می‌گن شماره‌اتو بده هر وقت کار داشتیم زنگ بزنیم. این هر وقت به معنای واقعی یعنی هر وقت. یعنی شب و روز و کلاس و کار و مهمونی و زندگی هم سرشون نمی شه!

یه ساعتی رسماً توی استرس مطلق نشستم که همون اولی بیاد ببینم چه خالی باید به سرم بریزم. حالا اومده. منم البته توی این یه ساعت بیکار نبودم. یکی دو تا طلب کاری در آوردم که یعنی همچین هم بی حساب نیستیم و اونی که بدهکاره شمایی نه ما. بعد می گه که همه رو روی کاغذ بنویسین که من بدونم چی از من می خواین! منم با پررویی مطلق گفتم «فعلاً» همین یکی رو بیارین.

 یه حجمی از این برخورد امروز البته تقصیر ریخت و قیافه ی منه که به موقعیتم که نمی خوره هیچی، از سن و سالم که اونم البته زیادی کمه، کمتر نشونم می ده. اینه که هر کسی با دل خجسته فکر می کنه با یه آدم بیست ساله ی بیغ طرفه و هرچی بگه من باید بگم چشم. احترام سن و سال البته به جای خودش ولی من نه سنم انقدر کمه نه زبونم انقدر بریده است که لال بشینم و روداری بقیه رو نگاه کنم.

خانه ام. از همان وقتی که آسمان را مه گرفته بود. آنقدر که قطره های ریز آب را روی صورتم حس می کردم. نشسته ام. راستش جا خوش کرده ام. شیر گرم کرده بودم که بعد از سرما و پیاده روی بخورم و بعد افتادم به جان دنیای مجازی و یادم نمی آید از کی اینجا نشسته ام و بلند نشده ام. باید بروم سر به آشپزخانه بزنم، نیمچه خریدی از بقالی سر کوچه کنم، شام بار بگذارم. دستی به ظرف ها بکشم. و این وسط باز هم دنبال ساعتم بگردم. تلویزیون همچنان دارد وال استریت نشان می دهد. من خوبم. کتابم را، در واقع فایلش را روی فلشم، گرفته بوم کف دستم و خودم را حاضر کرده بودم که دوستم بگوید بد است و اشتباه کرده ام. نگفت. این وسط شاهد هم از غیب رسید و آن یکی کتاب صورتی به کار آمد. کارم درست بود. خوشحالم. واقعاً نمی دانم چرا. خیلی حال و روزم با چند روز قبل که داشتم آه و ناله می کردم فرق ندارد. هنوز همه ی کارهای باقیمانده، باقی مانده اند. شام ندارم و یواش یواش است که همسر از راه برسد. خودم هم گرسنه ام.  اما خوبم. 

شاید مال این چنارها باشد. این چنارهای جوان و قد کشیده ای که هر هفته جلوی چشمم رژه می روند و خاطره ی آن پنجره ها را زنده می کنند. شاید مال باران باشد. شاید مال مهی باشد که امروز تا نیمه ی برج میلاد را گرفته بود و بعدتر آنقدر غلیظ شد که دیگر برج را نمی دیدم. شاید هم مال خنده های بازیگوشانه ی امروزمان باشد. شوخی ها و سرخوشی های وسط ترم. هر چه هست خوبم.  

 

 

 

*لیمویی پر رنگ، اما زرد نه.  

۹۸

دیروز اومدم. هنوز وارفته و خسته ام. مسافرت خسته کننده ای بود. بعدم که ختم مسجد و سیاه پوشیدن و دیدار های خوش و ناخوش. دیشب تلفن کردم به استادم و گفت که هنوز کارمو نخونده. امروز اینترنت چک کردم و نتیجه این که شاید تا ده دوازده روز دیگه جوابامونون اعلام نکنن. اگه اینجوری باشه احتمالا هیچ راهی برای اصرار به این که بخونه ندارم.  

باید بشینم سر اون فصل های مونده. سر نتیجه گیری های گرفته نشده. خوبم یعنی؟ ای، بدک نیستم. 

منتظر آقای همسرم که بیاد خونه. نمی دونم چرا. چون اومدنش احتمالاً برابره با دعوا کردن من که چرا از صبح دور خودت چرخیدی و کار به درد بخوری نکردی.  

 

 

کلاً نسبت به ده دوازده روز پیش خیلی بهترم. ولی هنوز تا خوب شدن خیلی راه مونده. 

 

زندگی؟ فعلاً یه خاکی خیلی کمرنگ. رنگ آسمونی که از پنجره می بینم، یا خاکی که توی خونه نشسته.

99

اومده ام خونه ی مامان. از ظهر. قبلنا یه اوضاعی داشتیم که بهش می گفتیم کافی شاپ کافی نت خونگی. سه تایی هر کدوم کله مون تو یه کامپیوتر بود و اینترنت بازی.

الان نشسته بودم این وسط. گل های تازه روشن بود و فک کنم روشنک داشت می خوند «چشم آسایش که دارد از سپهر تیز رو....». بابا با یه حال دل‌سوزناکی بلند شد و رفت پای لپتاپش که فیض بوقش رو باز کنه. مامان یهو گفت: ننویسی ها! من نوشتمش! 

من روده بر روی زمین، گفتم الان می نویسم رو وبلاگم!



پ ن 1: پایان نامه فعلا به اوضاع سر و سامون داری رسیده. از فردا پس فردا می ریم برای راند دوم!

پ ن 2: یکی از دلایل این که من با کله می رم خونه ی قوم همسر، همین دور بودن از اینترنت و تکنولوژی و فیض بوق و بقیه ی چیزاست.


سلام خارخاسک (واسه خاطر فیض بوق)، سلام خیاط باشی (وسط اون اوضاع به شدت یاد تو افتاده بودم!)


زندگی؟ فعلا رنگ سبز فسفری هیجان زدگی.

۱۰۰

رسماً نباید اینجا باشم. در واقع باید الان توی آشپزخونه باشم و شامی چیزی رو به راه کنم. بماند که آقای همسر در دوهفته ی گذشته به همه جور حاضری، از مرغ آب پز بی مزه تا کنسرو و نیمرو و حتی نون و پنیر عادت کرده. که چی؟ که من پایان نامه دارم و دارم می نویسم. انصافاً بعضی وقتا دلش به حالم می سوزه و می گه اینم موضوعه انتخاب کردی؟! 

بدبختی مطلق این وسط دیر شدن کار نیست. این که مجبور شدیم بلیتامون رو عقب بندازیم نیست. این که فردا صب می تونستیم توی اون خونه خوشگله باشیم و عوضش توی خونه ی به هم ریخته ی خودمونیم نیست. این که دیروز نرسیدم دلمه درست کنم و پررو پررو دست خالی رفتم خونه ی مامان نیست.  

بدبختی اینه که شیفت چپ لپتاپم کار نمی کنه. هی می زنم ویرگول، خودش واسه خودش می زنه ف! هی مجبورم پاک کنم با شیفت راست بگیرم. وسط این اوضاع هول هولکی نوشتن خیلی حس چرندیه. 

هر ده پونزده صفحه ای که می نویسم حالم بهتر می شه. الان حدود هشتاد صفحه نوشته دارم که اگه آدم باشم و تا فردا عصر بشینم پای کار می رسه به صد صفحه. اون وقت رسماً آدم خوشبختیم. 

جاری جان دیروز و امروز زنگ نزده. هیییییه! یعنی وقتی زنگ بزنه می تونم ابراز احساسات کنم که نوشتم و عقب نیستم.   

زندگی الان در این لحظه یه نارنجی مایل به گل بهی خوش رنگه! 

 

 

 

 

پ ن 1: هر چی سعی کردم دیدم دیدن آدمای واقعی داره روز به روز سخت تر می شه. اینه که زدم تو فاز خوندن وبلاگای زنونه ی خانوادگی. 

پ ن 2: جهت اطلاع رسانی عمومی (!) دانشجو، مزدوج، با یه خونواده ی شوهر بی نهایت شلوغ و مهربون! 

پ ن 3: یه وقتی ته پست ها می نوشتم خوبم. الان یهو هوس کردم که بنویسم در لحظه ی انتشار «زندگی چه رنگیه؟» 

پ ن 4: خوبم!

امروز؟ چارشنبه است. من کجام؟ کتابخونه ی ملی. اوضاع و احوال؟ غیر قابل گفتن. از صب چی کار کردم؟ رسما و به درد بخور هیچی. جغرافیای نظامی رزم آرا رو می خواستم که بعد از نیم ساعت گفتن نیست. رفتم بودجه ی مصدق رو بگیرم، سیستم خل شده بود و به جای رسا اینترنت اکسپلورر باز می کرد. اومدم نشستم سر جام و هی ول ول گردی می کنم. یه موهجونگ بازی کردم که از سختی دومی نداشت. نصفه بستمش.

پایان نامه؟ حرفش رو هم نزنین. آقای همسر؟ طبق معمول شرکته. خوش به حال پروژه (الان بدجنسم!) دلم می خواد یه جوری این فصله رو امروز و فردا ببندم. حالا نه که اونی که دیروز بستم خیلی شاهکاره. بعید می دونم بشه. تازه امروز چارشنبه ی عزیز هم هست. شاید البته زیرآبی برم. منتها چون اون ورورجکا نیستن دیگه اوضاع خیلی قمر در عقرب می شه.

 

بَدَم.

طبق معمول نشستم پشت این در. ساعت یک باید برم اون دانشگاه و ماراتن توی صف نشستن شروع می شه. خسته ام. سردردهای مسخره داره بدجور اذیت می کنه و من همه اش نگرانم که شنبه هم به همین حال باشم. استادم گفت برو همون جا. خندیدم که انقدر از دست من ناراحتین؟ جوابش اما چیز خوبی بود. خیلی خسته ام. منتظر نامهه موندم. دیر شدنش تقصیر من نیست. تقصیر منه. باید زودتر می اومدم. نمی دونم. جدا دارم قدرت تحلیلم رو از دست می دم. تموم شدن این ده روز معنیش شروع شدن بیست روز بعد و ماراتن پایان نامه است. ترسناک تر از اون که بتونم بهش فکر کنم. باید برم پایین. باید پایان نامه ی هوین رو پیدا کنم. باید مقاله بنویسم برای مجله. باید چکیده ی والیه رو بنویسم. باید های زندگی زیادن. پته ام مونده. هنوز ندوختمش.

خودم هم نمی دانم چه مرگم است. خنده دار شده. هوارتا کار انجام نشده دارم. همه شان هم ددلاین دارند. حوصله هم گاهی دارم و گاهی ندارم. اما بالکل کار نمی کنم. این مصاحبه ها خیلی خسته کننده اند. تمام انرژی آدم را می گیرند. دلم می خواهد یک وقتی پیدا کنم و چکیده ی والیه را بنویسم. نمی شود. نمی دانم چرا. هیچ کار به درد بخوری هم نمی کنم که منت سرش بگذارم و بگویم تقصیر این است. سر کار نمی روم. درس نمی خوانم. گردش نمی کنم. دست و بالم را اگر جمع کرده بودم تا ده روز دیگر پایان نامه ی مبارکه راه افتاده بود و چیزی داشتم بگیرم دستم و ببرم بهشتی. نکرده ام. دیر هم نیست ها. نمی شود ولی. دیوانه وار دلم حرف زدن می خواهد. اما همه ی آدم ها را هم که جمع بزنم به ده نفر نمی رسند. با ده نفر چقدر می شود حرف غیر تکراری زد؟ هیچی. نه جایی برای رفتن داریم. نه حوصله ای برای آشپزی. نه حس و حال کتاب خواندن. رمان لازم دارم که بخوانم و به کسی هم مربوط نباشد چرا و چه طور و چقدر. مرگم این است که از شروع شدن دوره ی بعدی می ترسم. از بی توقف بعد از هیجده سال درس خواندن دوباره پنج سال تمدید کردن می ترسم. دلم یکی از آن رخوت های بی دلیل بی کار می خواهد و دستم نمی رسد. مثلا که این کار تمام شد و آن یکی در بهترین وجه شروع شد، بعدش چه؟ این ها همه شان تعهدهای طولانی مدتند. من از این تعهد دادن های بی وقفه خسته ام. کسی مرگم را نمی فهمد.