زندگانی شگفت‌آور من

عنوان بر گرفته از کتاب ابن عربشاه است

زندگانی شگفت‌آور من

عنوان بر گرفته از کتاب ابن عربشاه است

نشسته ام وسط سالن دفاع. دفاعم نیست. هوز تا دفاع خیلی مونده. بازار حرف و شایعه داغه. یه ساعت پیش با یکی از بچه ها کلی سر و کله زدیم تا فهمیدیم کدوم استادا مصاحبه می کنن. اوضاع جماعت بد نیست ولی عالی هم خب نیست. مصاحبه غیر از اون چیزی بوده که انتظار داشتم. بیشتر از پایان نامه پرسیدن. این یعنی وزنه ی امتحان کتبی سنگین تر. یعنی وزنه ی نظر استاد توی مصاحبه سنگین تر. یعنی ترسی که آروم نمی شه.  

راه حل جالبیه. اسمش رو گذاشتن مصاحبه ی گروهی یا مشترک، یعنی امتحان کتبی! هم هست و هم نیست. ولی انصافاً حقمون بود بدونیم.  

فردا که هیچ، فکر کنم پس فردا رو هم مهمون دانشگاهم.

لطفعلی خان مرد رشید/ هرکس شنید آهی کشید

اعتراف می کنم که قهوه تلخ را می بینم. واقعاً هم نمی دانم چرا. و البته با احترام به قانون کپی رایت، یا همان حقوق مولفان و مصنفان، هر بار می خرم و می بینم. این آخری را که می گویند لطفعلی خان به تهران وارد می شود هنوز ندیده ام، اما تصویرش مایه ی شرمندگی نویسندگان و طراحان لباس سریال است.  

لطفعلی خان بیچاره به رشیدی و خوش چهرگی مشهور بوده و همین هم عاقبت کار دستش داده. مجبور نیستند به تاریخ وفادار باشند، بالاخره سریال طنز است. اما اگر این همه المان تاریخی وارد کار می کنند لااقل دیگر مسخره شان نکنند.  

عصبانیتم از همه ی بد و بیراه هایی که به قاجار می گویند باشد به کنار. 

 

 

 

پ. ن: عنوان بخشی از یک ترانه ی محلی در سوگ لطفعلی خان است، به گمانم.

متن قبلی خود به خدایی یه کاری می کرد که کل صفحه دیده نشه. دیلیتش کردم. دانشکده ام. ناله کنان. به زور می خندم که بگم من خیلی آدم فعالیم. با این کامپیوترها رنج فارسی نوشتن سه برابره. هر کسی واسه کار خودش یه زبان بهش اضافه کرده و کنترل شیفت که می زنی یهو کره ای می نویسه. گوگل که سرچ می کنی دری وری تحویل می ده. می خوام برم خونه کتاب آبی بخونم. شاید هم نارنجی. شاید هم روش تحقیق. شاید ایلات و عشایر. شاید ملا ممرضا. شاید تنبلی زد به سرم و رفتم اندرونی! 

خوبم.

هه... چارصد صفحه پرینت رکوردها شد صد و سی صفحه، صد و سی صفحه شد خدا خروار فیش تیکه تیکه تو چار بسته، حالا باید یه بسته بشه چندتا دیگه و شنبه برم سازمان اسناد. خیلی کاره. خیــــــــــــــــــــــــلی. نگرانم. قمر و عقرب هم  رضایت نمی ده اوضاع بهتر بشه.  

فردا مهمون دارم. با خونه ی به هم ریخته و ناهار حاضر نشده. خوبم!

وارفته ی مطلقم. امروز مسئول سازمان اسناد می پرسید عجله که نداری؟ گفتم نه!!!!!! همه اش یه ماه وقت دارم، بلکم کمتر. کله ی سحر با پرینت فهرست مطالب سر انگشت اشاره امو بریدم و تا حالا تقریبا هر یه کاغذی که برداشتم یه بار زخمه باز شده. خوبم. مجبورم البته!


پ ن: عنوان اصلاح شد!

این که من هستم

این منم، طبق معمول آواره. بر خلاف معمول در حال آشپزی، و بدتر از همه در فکر صورت عایدات سال فلان! 

منم دیگر. فعلا می نوسم که حناق نگیرم، و می نویسم که خشکی دستم برطرف بشود که نوشتنی ها در پیش دارم، چه نوشتنی هایی!