زندگانی شگفت‌آور من

عنوان بر گرفته از کتاب ابن عربشاه است

زندگانی شگفت‌آور من

عنوان بر گرفته از کتاب ابن عربشاه است

این فعالیت امروز عصر منه، البته با راهنمایی های تستر عزیز! بسیار بسیار خوشمزه شده بود!


دهنم مزه ی گسی می ده. انگار که خرمالو خورده باشم. ساعت ها پیش. شاید مال اینه که شیرینی تموم شدن کتابه دیگه از زیر زبونم رفته. مال این که دارم یکی یکی می شمرم تعهدهام رو و حاضر غایب می کنم بلکه کم شده باشن. شاید مال اینه که همه ی امروز منتظر چیزی بودم و وقتی به دستم رسید دیگه خیلی دیر بود. شاید مال حرف منشی ناشره که گفت همون صب فایلمو پرینت گرفته و داده به اون آقاهه. از آقاهه می ترسم. از اون ترسایی که هیشکی جدی نمی گیره. شاید هم مال تلخی بدقولی جماعتیه که باید برن مغازه و هر روز یکیشون یه جوری دبه در میاره و نمی دونم بادی چه خاکی به سرم بریزم.

دلم می خواد فردا بشه. از اون طرف هم یه جورایی دلم نمی خواد. می خوام برم مسافرت و نمی خوام برم. وبلاگ می خونم. می نویسم. فکر می کنم که یه چیزایی اینجا بنویسم و همیشه انقدر دیر می شه که دیگه تاریخ مصرفشون گذشته. با خودم با زندگی با در و دیوار با شهر با پیاده رو ها با همه ی پسرایی که میخوان معافی سربازی بگیرن با همه ی دخترایی که وقت دارن به خودشون برسن با اونایی که درس نمی خونن و خوش می گذرونن و ناله هم می کنن با همه لجم. دلم سکون می خواد. دلم غلط می کنه.

خب اگه مثه من بدبخت پیدا کردن معنی بعضی از کلمه ها هستین، که فقط توی دهخدا پیدا می شن، و باز هم اسیر این فیل عزیز باشین و نتونین سایت لغتنامه رو باز کنین الان ممکنه به جونم دعا کنین. 

اگه کلمه رو توی سرچ گوگل بزنین خب خیلی وقتا پرت و پلا تحویل می گیرین، اما اگه با یه فاصله بنویسین دهخدا به احتمال زیاد نتیجه ی خوبی می گیرین.  مگه این که کلمه هایی رو سرچ کرده باشین که با دهخدا معنی بدن، مثه دخو یا قزوین یا ... .

کلاً بهتر از جس جو و سایتایی که از اطلاعات دهخدا استفاده می کنن کار می کنه.

در ضمن یادتون باشه که همون دو خطی رو که گوگل به عنوان پیش نمایش می ده، دارین. واسه بقیه اش باید فیل‌کش داشته باشین و در این صورت دیگه برید مثه آدم سایتش رو باز کنین!

ساعت؟ یازده و نیم نشده. من خدا خروار از برنامم عقبم. فردا باید برم اون ادارهه. این یعنی استرس مضاعف. گم شدم. تو خودم گم شدم. شدم مثه یه غار گنده ی تاریک که نمی تونم خودمو توش پیدا کنم. سرم رو به زندگی مردم و حرف و حدیث و اعتصاب راننده های قطار و مقاله ی روزنامه و بافتنی نصفه و هزارتا مزخرف دیگه گرم می کنم که یادم بره خودمو گم کردم. مولتی ویتامین دوشنبه ها هم همه اش یکی دو ساعت کار کرد. بعدش دوباره گم شدم. از فردا می ترسم. از چارشنبه، پنج شنبه، جمعه. از شنبه ی پونزدهم می ترسم. از یکشنبه ی اولین کلاس ترم جدید می ترسم. از این همکلاسی عزیز می ترسم. از این که پروژه ی سه شنبه ها سخت باشه یا روابط عمومی و زبون و حضور ذهن جدی بخواد می ترسم.

با همه ی گریه هایی که کردم و دادهایی که امروز توی تنهایی و خونه نشینی زدم* بازم بغض گلوم رو گرفته و اگه یکی بپرسه چته باید بگم نمی دونم.

بی نهایت دلم برای بیخیالی ترم های سه و چار لیسانس تنگ شده. برای جمعی که انقدر درهم و شلوغ بود که آدم هیچ وقت تنها نمی موند. شوهر محترم داشت تعریف می کرد که دفاع یکی از بچه ها خیلی شلوغ بوده، چارده پونزده نفر از بچه های فوق بودن. من همه اش به دفاع خودم فکر می کردم که فقط یکی از بچه ها بود، اونم به دلیلی که افتد و دانی. به اون لحظه ای که استاد راهنمام در گوشم گفت پس بچه ها کجان و من پوزخند زدم و فکر کردم به دفاع شوهر محترم. لااقل توی اون بیخیالی ها مهم نبود که کی هست و نیست. دلم برای شلوغی تنگ شده.

 

*: بعد از این که کلی جیغ زدم یادم افتاد خانوم همسایه دیشب از مسافرت برگشته!

غزلواره


اشکم دمید

گفتم: «نه پای رفتن نه تاب ماندگاری

درد خزه‌ی کف جوی این است.» گفت: «آری

اما دوگانه تا کی؟

یا موج‌وش روان شو یا در کنار من باش»

گفتم: «دلم گرفته است

مثل سکون ملولم»

گیسو فشاند در باد، آشفت کـ:

                                    «ای پریشان

منشین فسرده چون یخ، در تاب شو چو آتش. هان بیقرار من باش»

ـ «پرواز» گفت.

                        گفتم:

«ـ آری خوش است پرواز. اما شب است و توفان، وین بال‌های خونین»

چتر نوازش افشاند

کـ «این سایه‌سار پربرگ

ز آرامش یقینت سرشار کرد خواهد

تا بامداد پرواز ـ ای خوب خستۀ من!ـ  بر شاخسار من باش.»

گفتم: «شب از چه تاریک،

                                    زنگار جانم اما تاریکی درون است.»

خورشیدرخ برافروخت

کـ «آیینه‌دار من باش.»



اسماعیل خوئی




* نوشتم واسه آقای پدر. یه جوابی داد توی مایه های اینکه نخ نما شده.