غزلواره
اشکم دمید
گفتم: «نه پای رفتن نه تاب ماندگاری
درد خزهی کف جوی این است.» گفت: «آری
اما دوگانه تا کی؟
یا موجوش روان شو یا در کنار من باش»
گفتم: «دلم گرفته است
مثل سکون ملولم»
گیسو فشاند در باد، آشفت کـ:
«ای پریشان
منشین فسرده چون یخ، در تاب شو چو آتش. هان بیقرار من باش»
ـ «پرواز» گفت.
گفتم:
«ـ آری خوش است پرواز. اما شب است و توفان، وین بالهای خونین»
چتر نوازش افشاند
کـ «این سایهسار پربرگ
ز آرامش یقینت سرشار کرد خواهد
تا بامداد پرواز ـ ای خوب خستۀ من!ـ بر شاخسار من باش.»
گفتم: «شب از چه تاریک،
زنگار جانم اما تاریکی درون است.»
خورشیدرخ برافروخت
کـ «آیینهدار من باش.»
اسماعیل خوئی
* نوشتم واسه آقای پدر. یه جوابی داد توی مایه های اینکه نخ نما شده.