یه چیزایی روز آدمو خراب می کنه. کلاس های صبحم خوب بود. به اندازه ی کافی و وافی حرف زده بودم. کلاس بعد از ظهرم بهتر بود. خوشحال بودم که اون یه ورق کاغذ نوشته ی قرمز و سیاه دستم بود. خوشحال بودم که اسکن اون کاغذ مهرها رو داشتم. و تو دلم فحش می دادم که چرا دفترچهه رو نیاوردم. پیاده که راه افتادیم تا میدون و خوش خوشک به کتاب فروشی گردی و قدم زدن و حرف زدن، هنوز خوب بودم. حتی وقتی از تاکسی پیاده شدم و منتظر مامان سر سه راه وایسادم هم خوب بودم. خسته بودم. خوابیدم و خواب دیدم. یه کابوس احمقانه. یه موقعیت مزخرف و همون ترس همیشگی از کسی که دوستش داری. از خواب که بیدار شدم یه دیوونه ی به تمام معنی بودم. پنج ساعت طول کشیده تا آدم بشم. آروم بشم. فردا هزار و هفتصد تا کار دارم و واقعا دیگه نمیدونم اولویت با چیه.
خرابم.