هوووم یه پله ی دیگه رد شد. انگار که از کلاس دوم دبستان رفته باشم سوم. طرحه تصویب شد و من الان رسما توی ابرا دارم پرواز می کنم. یه خورده واسه خاطر چشم و همچشمی (!) و خیلی به خاطر این که اصلاح اساسی نخورد. خوشحالم که خیلیا نیومدن. خوشحالم که شری بود و به دادم رسید. خوشحالم که حضرت استاد بود. برای این یکی خیلی خوشحالم. خوشحالم که جعبه ی شیرینی رو بردم بالا. خوشحالم که بعدش رفتیم و بستنی خوردیم، سه تایی! از همه مهم تر این که خوشحالم که آقای همسر بسیار ذوق زده است!!! همین جوری هی راه می ره و سخنرانی می کنه!
غیر از اینا خوشحالم که کتابا رو امروز تحویل دادم و پروژه ی نمایشگاه تموم شد. اینم خیلی مهم بود و اگه می کشید به اومدن مسافر دردسر می شد.
برای تا آخر هفته باید تکلیف این کاری رو که به عهده گرفتم روشن کنم، و کوزت وار خونه بسابم! هر دو تاش بسیار مهمه. غیر از این دو تا باید برنامه ی شرکت رو هم روشن کنم. به نظرم رئیس داره منو سر می دوونه که خودم برم رسما حرف بزنم. هنوز شجاعت این کار رو ندارم، ولی خب شاید پیدا کردم.