زندگانی شگفت‌آور من

عنوان بر گرفته از کتاب ابن عربشاه است

زندگانی شگفت‌آور من

عنوان بر گرفته از کتاب ابن عربشاه است

۹۸

دیروز اومدم. هنوز وارفته و خسته ام. مسافرت خسته کننده ای بود. بعدم که ختم مسجد و سیاه پوشیدن و دیدار های خوش و ناخوش. دیشب تلفن کردم به استادم و گفت که هنوز کارمو نخونده. امروز اینترنت چک کردم و نتیجه این که شاید تا ده دوازده روز دیگه جوابامونون اعلام نکنن. اگه اینجوری باشه احتمالا هیچ راهی برای اصرار به این که بخونه ندارم.  

باید بشینم سر اون فصل های مونده. سر نتیجه گیری های گرفته نشده. خوبم یعنی؟ ای، بدک نیستم. 

منتظر آقای همسرم که بیاد خونه. نمی دونم چرا. چون اومدنش احتمالاً برابره با دعوا کردن من که چرا از صبح دور خودت چرخیدی و کار به درد بخوری نکردی.  

 

 

کلاً نسبت به ده دوازده روز پیش خیلی بهترم. ولی هنوز تا خوب شدن خیلی راه مونده. 

 

زندگی؟ فعلاً یه خاکی خیلی کمرنگ. رنگ آسمونی که از پنجره می بینم، یا خاکی که توی خونه نشسته.

99

اومده ام خونه ی مامان. از ظهر. قبلنا یه اوضاعی داشتیم که بهش می گفتیم کافی شاپ کافی نت خونگی. سه تایی هر کدوم کله مون تو یه کامپیوتر بود و اینترنت بازی.

الان نشسته بودم این وسط. گل های تازه روشن بود و فک کنم روشنک داشت می خوند «چشم آسایش که دارد از سپهر تیز رو....». بابا با یه حال دل‌سوزناکی بلند شد و رفت پای لپتاپش که فیض بوقش رو باز کنه. مامان یهو گفت: ننویسی ها! من نوشتمش! 

من روده بر روی زمین، گفتم الان می نویسم رو وبلاگم!



پ ن 1: پایان نامه فعلا به اوضاع سر و سامون داری رسیده. از فردا پس فردا می ریم برای راند دوم!

پ ن 2: یکی از دلایل این که من با کله می رم خونه ی قوم همسر، همین دور بودن از اینترنت و تکنولوژی و فیض بوق و بقیه ی چیزاست.


سلام خارخاسک (واسه خاطر فیض بوق)، سلام خیاط باشی (وسط اون اوضاع به شدت یاد تو افتاده بودم!)


زندگی؟ فعلا رنگ سبز فسفری هیجان زدگی.

۱۰۰

رسماً نباید اینجا باشم. در واقع باید الان توی آشپزخونه باشم و شامی چیزی رو به راه کنم. بماند که آقای همسر در دوهفته ی گذشته به همه جور حاضری، از مرغ آب پز بی مزه تا کنسرو و نیمرو و حتی نون و پنیر عادت کرده. که چی؟ که من پایان نامه دارم و دارم می نویسم. انصافاً بعضی وقتا دلش به حالم می سوزه و می گه اینم موضوعه انتخاب کردی؟! 

بدبختی مطلق این وسط دیر شدن کار نیست. این که مجبور شدیم بلیتامون رو عقب بندازیم نیست. این که فردا صب می تونستیم توی اون خونه خوشگله باشیم و عوضش توی خونه ی به هم ریخته ی خودمونیم نیست. این که دیروز نرسیدم دلمه درست کنم و پررو پررو دست خالی رفتم خونه ی مامان نیست.  

بدبختی اینه که شیفت چپ لپتاپم کار نمی کنه. هی می زنم ویرگول، خودش واسه خودش می زنه ف! هی مجبورم پاک کنم با شیفت راست بگیرم. وسط این اوضاع هول هولکی نوشتن خیلی حس چرندیه. 

هر ده پونزده صفحه ای که می نویسم حالم بهتر می شه. الان حدود هشتاد صفحه نوشته دارم که اگه آدم باشم و تا فردا عصر بشینم پای کار می رسه به صد صفحه. اون وقت رسماً آدم خوشبختیم. 

جاری جان دیروز و امروز زنگ نزده. هیییییه! یعنی وقتی زنگ بزنه می تونم ابراز احساسات کنم که نوشتم و عقب نیستم.   

زندگی الان در این لحظه یه نارنجی مایل به گل بهی خوش رنگه! 

 

 

 

 

پ ن 1: هر چی سعی کردم دیدم دیدن آدمای واقعی داره روز به روز سخت تر می شه. اینه که زدم تو فاز خوندن وبلاگای زنونه ی خانوادگی. 

پ ن 2: جهت اطلاع رسانی عمومی (!) دانشجو، مزدوج، با یه خونواده ی شوهر بی نهایت شلوغ و مهربون! 

پ ن 3: یه وقتی ته پست ها می نوشتم خوبم. الان یهو هوس کردم که بنویسم در لحظه ی انتشار «زندگی چه رنگیه؟» 

پ ن 4: خوبم!