امروز روز زنه. مثلاً. از صبح هم داره هی تبریک های رنگ و وارنگ می رسه. من اما چشمم به زن های زندگیمه. به مامان بزرگه که هنوز سیاه عمو جان رو در نیاورده سیاه عمه جان رو می پوشه. به این که دیشب هنوز ژاکت سیاهه تنش بود. به خود عمه جان که هنوز هم همه از اقتدارش می گن. هنوز هم بعد سی و خورده ای سال حرف شب هاییه که بالا می خوابیده. حرف شوخی هایی که سر ظرف شستن می کرده. حرف پسر عمه جان و کتک هایی که ازش می خورده. به همه ی عمه جان های اون نسل فکر می کنم که هر کدومشون یه هنری داشتن. به عمه جان های نسل بعدی. به خودم که عمه جان نمی شم البته!
به این فکر می کنم که یعنی یه وقتی زندگی من هم برای دو نسل بعد از من به اون جذابیتی می شه که زندگی عمه جان برای من بوده؟ به این که وقتی منم بمیرم، غیر از خنده و مسخرگی ها، کسی به خودمم فکر می کنه؟
همه ی حرف های ختم شوهر عمه جان، همه ی ماجراها، همه ی بهشت زهرا رفتن ها، همه ی عمه جان های رفته، همه ی دختر عمه جان های در حال گریه...
...
اومدم..خوندم...رفتم...همین
ممنونم... همین