-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 21 مرداد 1392 14:19
ESTP تیپ P T S E درصد 25 20 30 50 کلیات ESTPها اشخاصی مطمئن و جالب هستند. دوست دارند با کسانی باشند که علایق و ماجراهای لذت بخش خود را با آنها در میان بگذارند. رفتاری جذاب و همه گیر دارند اما در ضمن می توانند صریح مستقیم و قاطع باشند. انرژی بیش اندازه دارند. پیوسته در تب و تاب و تلاش هستند. محل کار *مبتکر ، پر مایه و...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 17 مرداد 1392 14:32
دلم میخواد هی بگم من درد در رگانم حسرت در استخوانم پیچید. چه فایده ای داره؟ هیچی. هی حرف بزن. تلفن کن. سراغ بگیر. هی تو روز بدبختی فکر کن کاش فلانی بود. کاش زنگ می زد. هی سراغ مریض و سالم ِ بقیه رو بگیر. بشین هرچی بلدی یادش بده. بگو وایبر دانلود کن که بی خرج حرف بزنیم. تا چهار صبح با گریه و خنده حرف بزن. روی قالی نازک...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 20 خرداد 1392 10:38
الان: صبح ِ دیر ِ دوشنبه، اینجا: خونه آقای همسر با احضار رئیس رفته سر کار و من امتحان زبان دارم و هیچی نخوندم. کی حوصله ی خوندن خسیس مولیر رو داره آخه؟!!! زندگی رسما هشالهفه. دقیقا دو تا سینک آثار و بقالای لازانیا داره نگاهم می کنه. باید زنگ بزنم به راضیه و ببینم که بالاخره امتحان رانندگی رو قبول شده یا نه. دایی جون...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 11 خرداد 1392 15:45
هوم.. مرض های قدیمی برگشتپذیرن. اردیبهشت که بگذره دوباره میشم همون تنبل بی عرضه ی همیشه. انگار فقط و فقط توی اردیبهشته که میزننم به برق و عین فرفره میدوم. یازده ماه بقیه ی سال به بخور و بخواب و تنبلی می گذره! دقیقا یه هفته است که برای خوندن این ده صفحه دارم جون می کنم. باید زنگ بزنم پی کتابمو بگیرم. باید نتیجه ی داوری...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 30 اردیبهشت 1392 09:55
مسافرمون رسید! در جهان هیچ چیزی نیست که بتونه جای یه میز و پنج تا تخس دور و ورش رو بگیره! نه دوری، نه جدایی، نه طلاق، نه درس ... هیچ چیزی نیست...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 24 اردیبهشت 1392 23:06
هوووم یه پله ی دیگه رد شد. انگار که از کلاس دوم دبستان رفته باشم سوم. طرحه تصویب شد و من الان رسما توی ابرا دارم پرواز می کنم. یه خورده واسه خاطر چشم و همچشمی (!) و خیلی به خاطر این که اصلاح اساسی نخورد. خوشحالم که خیلیا نیومدن. خوشحالم که شری بود و به دادم رسید. خوشحالم که حضرت استاد بود. برای این یکی خیلی خوشحالم....
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 21 اردیبهشت 1392 00:23
فردا باید برم سر کلاس و جهانـگشـا درس بدم. عملا می ترسم. درست انگار که باید برم سر کلاس همین رو امتحان بدم! پوستره چندتا ایده ی خوب داره. تا ببینم چی می شه. ولی در کل امیدوارم بهش. تقریبا می تونم بگم از خستگی سر شدم. هنوز استرس تحویل کتاب ها هم هست و باید ببینم مسئولش امسال چه برنامه ای برام داره. ذهنم به شدت آشفته...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 21 اردیبهشت 1392 00:16
امشب برای اولین بار احساس کردم از هر دست بدی از همون دست می گیری! *: یک بیستم!!!
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 18 اردیبهشت 1392 12:19
مایه ی افتخاره!!! Thank you for visiting Lenovo.com. Unfortunately, we do not provide service to your country at this time.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 18 اردیبهشت 1392 12:07
در اون خونه رو بستن! هه. تا من باشم دل خوش نکنم به سرویسی که راحت باز بشه. خوب نیستم. دلم کسی می خواد که غرغر زنونه گوش کنه! به همین اندازه احمقانه. باید برم کلاس ورزش. دیروز یه نفر دعوام کرد که چرا می ری سینما!!!! چشم دیگه نمی رم. یا دیگه نمی گم که می رم سینما! خوب نیستم. به طرز احمقانه ی مزخرفی خوب نیستم. نمی دونم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 11 دی 1391 16:27
آرامش از آن من است... . . . . فعلا البته!!! رادیو نشمیل گوش میدم و ویرایش می کنم. یه اتاق اجاره ای دیگه هم پیدا کردم که قراره غرغرهامو اونجا بنویسم. مثلا!
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 10 آذر 1391 20:56
اگه این فقط یه خوابه تا ابد بذار بخوابم ...
-
روزمرگی
پنجشنبه 6 مهر 1391 21:16
دیشب خیلی معمولی و بیخیال یه بلوز بلند سورمه ای گلدار پوشیدم و یه ژاکت هم محض محکمکاری روش. موهام هم خیس بود که وقتی رسیدم خونه ی مامان سشوار کشیدم. از همون آخرای شام گیج و منگ بودم. شب که سوار ماشین شدیم قسم و ایه خوندم که منو تا در خونه بیدار نکنین. که انصافاً هم نه آقای همسر و نه آقای مهمون هیچ کدوم بیدارم نکردن....
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 25 شهریور 1391 13:34
خیلی ممنون از بلاگ اسکای که خودش هوس کرده از چه قالبایی خوش میاد و از کدوما نه، و زده قالب ما رو پرونده!!! دقیقا سه من خاک نشسته روی وبلاگم. هیچ هیجانی هم برای نوشتن ندارم!!!!
-
آخرین
دوشنبه 22 خرداد 1391 16:35
گرمه. اومدم خونه و تقریبا منگم. باید لباس بپوشم. باید خرت و پرت جمع کنم و برم دنبال آقای شوهر و بعدش هم مهمونی. همه اش حواسم به اینه که این آخرین کلاس دوره ی تحصیلیم بود. وزارت نامه نویسی. هر چه قدر هم که کلاس برم و این ور و اون ور بزنم و حضور و غیاب باشه، بازم آخرین کلاس همین بود که یه ساعت پیش تموم شد. درست توی همون...
-
ترجمه یا بیست و شش سالگی؟
شنبه 20 خرداد 1391 22:57
دقیقا یه ربع به یازده شبه. من طبق معمول دارم ناله می کنم. بیخودی. امروز همه اش بیخودی ول گشتم. خونمون اوضاع قمر در عقربی داره. تقریباً از ظهر تا حالا نه من نه آقای شوهر درست و درمون کار نکردیم. من همش منتظر بودم که شب بشه و هوا تاریک بشه و با توجه به پیچی که به برنامه ی فردا خورده تا سر صبح بشینم سر ترجمه ی عقب افتاده...
-
؟
سهشنبه 9 خرداد 1391 17:06
الان اگه یکی به من بگه چه مرگمه خیلی ممنونش می شم. باید یه کاری رو فردا صب تحویل بدم. یعنی فردا صب برم بست بشینم پشت دره ببینم کی می شه تحویلش بگیرن. اون وقت مثلا باید این کاره رو امروز صب تحویل می دادم، ولی با استفاده ی مبرم از قانون وقت اضافه (و البته یه مقادیری روی زیاد که رفتم از بقالی سر کوچه نسیه گرفتم!)...
-
روزای خرابی
دوشنبه 8 خرداد 1391 00:48
یه چیزایی روز آدمو خراب می کنه. کلاس های صبحم خوب بود. به اندازه ی کافی و وافی حرف زده بودم. کلاس بعد از ظهرم بهتر بود. خوشحال بودم که اون یه ورق کاغذ نوشته ی قرمز و سیاه دستم بود. خوشحال بودم که اسکن اون کاغذ مهرها رو داشتم. و تو دلم فحش می دادم که چرا دفترچهه رو نیاوردم. پیاده که راه افتادیم تا میدون و خوش خوشک به...
-
بیخودی
جمعه 29 اردیبهشت 1391 12:52
خسته ام. بیخودی. یه کمیش مال مهمونی دیشبه. آبرومند دراومد ولی هنوزم پام درد می کنه. مهمونی نه که واسه چل نفر آدم ها! دو نفر ما بودیم دو نفر مهمون. همین. با غذای آسون. مهمونامون هم نه زیاد چیزی خوردن نه خیلی ظرف کثیف شد نه هی تعارف کردم. ولی الان جونم داره باالا میاد. باید بشینم سر مقالهه. ریختش رو درست کنم و بعد خدا...
-
عمه ی جان های زندگی من
شنبه 23 اردیبهشت 1391 14:28
امروز روز زنه. مثلاً. از صبح هم داره هی تبریک های رنگ و وارنگ می رسه. من اما چشمم به زن های زندگیمه. به مامان بزرگه که هنوز سیاه عمو جان رو در نیاورده سیاه عمه جان رو می پوشه. به این که دیشب هنوز ژاکت سیاهه تنش بود. به خود عمه جان که هنوز هم همه از اقتدارش می گن. هنوز هم بعد سی و خورده ای سال حرف شب هاییه که بالا می...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 23 اردیبهشت 1391 12:15
ناجورم. آرنجم و ساعد دست راستم درد می کنه. خدا می دونه به کجا کوبیدمشون که کبودن. عمه جان مرده و من هنوز گیجم. آقای همسر بین هوا و زمینه و از صبح کلی سر این که یه کاری چه جوری باید انجام بشه سر و کله زدیم. تمام این هفته سعی کردم خوب باشم و تحقیقه رو تموم کنم. تمام دیروز انرژی جمع کردم برای این که کاره تموم بشه. الان...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 22 فروردین 1391 12:16
خب عیدتون مبارک! الان دقیقا همون موجودی هستم که توی خیلی وبلاگا بهش بد و بیراه می گن: خواننده ی خواموش! فعلا در لحظه بعد از تمام ماراتن عید و دید و بازدید و مسافرت و مسافرت و برو و بیا، و بعد از مواجهۀ اولیه با دانشگاه و شوک امتحانی که عقب افتاد و بدبختی های پیش رو، نشستم توی آشپزخونه ی جدید و لیوان چایی به دست دارم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 24 بهمن 1390 22:38
این فعالیت امروز عصر منه، البته با راهنمایی های تستر عزیز ! بسیار بسیار خوشمزه شده بود!
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 18 بهمن 1390 19:03
دهنم مزه ی گسی می ده. انگار که خرمالو خورده باشم. ساعت ها پیش. شاید مال اینه که شیرینی تموم شدن کتابه دیگه از زیر زبونم رفته. مال این که دارم یکی یکی می شمرم تعهدهام رو و حاضر غایب می کنم بلکه کم شده باشن. شاید مال اینه که همه ی امروز منتظر چیزی بودم و وقتی به دستم رسید دیگه خیلی دیر بود. شاید مال حرف منشی ناشره که...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 13 بهمن 1390 16:11
خب اگه مثه من بدبخت پیدا کردن معنی بعضی از کلمه ها هستین، که فقط توی دهخدا پیدا می شن، و باز هم اسیر این فیل عزیز باشین و نتونین سایت لغتنامه رو باز کنین الان ممکنه به جونم دعا کنین. اگه کلمه رو توی سرچ گوگل بزنین خب خیلی وقتا پرت و پلا تحویل می گیرین، اما اگه با یه فاصله بنویسین دهخدا به احتمال زیاد نتیجه ی خوبی می...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 10 بهمن 1390 23:42
ساعت؟ یازده و نیم نشده. من خدا خروار از برنامم عقبم. فردا باید برم اون ادارهه. این یعنی استرس مضاعف. گم شدم. تو خودم گم شدم. شدم مثه یه غار گنده ی تاریک که نمی تونم خودمو توش پیدا کنم. سرم رو به زندگی مردم و حرف و حدیث و اعتصاب راننده های قطار و مقاله ی روزنامه و بافتنی نصفه و هزارتا مزخرف دیگه گرم می کنم که یادم بره...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 10 بهمن 1390 21:21
غزلواره اشکم دمید گفتم: «نه پای رفتن نه تاب ماندگاری درد خزهی کف جوی این است.» گفت: «آری اما دوگانه تا کی؟ یا موجوش روان شو یا در کنار من باش» گفتم: «دلم گرفته است مثل سکون ملولم» گیسو فشاند در باد، آشفت کـ: «ای پریشان منشین فسرده چون یخ، در تاب شو چو آتش. هان بیقرار من باش» ـ «پرواز» گفت. گفتم: «ـ آری خوش است...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 26 دی 1390 22:31
لپ تاپم باتری نداره. نشستم پشت دخل مغازه و دارم سعی می کنم کتاب آقای جیم رو به یه جایی برسونم. خلوته. اما باتری ندارم و شارژر هم نیاوردم و این یعنی ته تهش یه ساعت دیگه روشن می مونه. باید یه فکری به حال خودم بکنم. مغازه سرده. گرچه که به نسبت قبل خیلی بهتر شده و امروز اولین روزیه که هوای توی مغازه، از بیرون گرم تره! ولی...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 26 دی 1390 00:01
ساعت دوازده نشده. من رسماً از نه صب اینجا، رو این مبله نشستم و مثلاً دارم کار می کنم. غیر رسمیش البته اینه که به ازای هر یه ساعت کار دو ساعت ول گشتم. غیر از ولگردی، ناهار و شام هم درست کردم. یه مدتی هم شوهر محترم اینجا خواب بود و از اونجایی که لپ تاپم به قرن قبلی تعلق داره، نمی تونستم تایپ کنم یا راست کلیک بزنم (بهانه...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 7 دی 1390 00:42
شبایی که تا نصفه شب پای مشق نوشتنم، معمولاً خواب از سرم می پره و فقط یه خستگی مداوم می مونه که می تونم باهاش کنار بیام. فقط و فقط و فقط یه آلارم وجود داره. وقتی به جای آ و ا فارسی، کلید I انگلیسی رو می زنم و تبدیل به ه می شه، یا برای ویرگول زدن به جای شیفت ف فارسی (Tانگلیسی) شیفت F رو می زنم معنیش اینه که مغز جون...