زندگانی شگفت‌آور من

عنوان بر گرفته از کتاب ابن عربشاه است

زندگانی شگفت‌آور من

عنوان بر گرفته از کتاب ابن عربشاه است

لپ تاپم باتری نداره. نشستم پشت دخل مغازه و دارم سعی می کنم کتاب آقای جیم رو به یه جایی برسونم. خلوته. اما باتری ندارم و شارژر هم نیاوردم و این یعنی ته تهش یه ساعت دیگه روشن می مونه. باید یه فکری به حال خودم بکنم. مغازه سرده. گرچه که به نسبت قبل خیلی بهتر شده و امروز اولین روزیه که هوای توی مغازه، از بیرون گرم تره! ولی خب هنوز سرده و من دیک دیک لرزان نشستم اینجا. به زور چایی تا حالا دووم آوردم.

عصری می ریم خونه ی مادربزرگه. توک سیاه و نوک طلا و آقا میو میان. منم که هاپو کومارم! تقریباً می شه گفت تموم هفته ام به امید این مراسم خونه ی مادربزرگه می گذره.

هفته ی دیگه انتخاب واحده. نمی دونم باید خودمم باشم یا نه. بدتر اینه که اصلاً نمی دونم باید چه درسایی رو بگیرم. امروز بچه های سال پایینی کلی از یکی از درسا ترسوندنم. خدا آخر و عاقبتمونو به خیر کنه. راه دیگه ای هم نداشتیم البته. فقط کاش سین میومد و پلان درسه رو می نوشتیم.

*

*

خب آقا میو نیومد. عوضش من با بازسازی مراسم هـتـل آزادی یه معرکه ای گفتم که بیا و ببین! خوبم ولی خیلی خسته ام. نمی گم که راه نیم ساعته رو سه ساعت و نیمه رفتم و دو تا خرید اساسی و سه چارتا مغازه گردی هم بینش بود. بعد کیفمم تا خرخره پر و سنگین بود. کفشمم، بوت و کاملاً نامناسب واسه راه رفتن! اینا رو نمی گم! اصنم نمی گم که یه لپ تاپ دیدم مثه ماه، با یه قیمتی مثه مریخ! نمی گم به آقاهه گفتم یه تلفن می کنم برمی گردم این کیفه رو می خرم، بعد رفتم دو تا مغازه جلوتر با یه مقادیری تخفیف دقیقاً عین همون رو گرفتم. واقعاً هم نمی دونم چرا. شاید همون اولی هم تخفیف می داد ولی پست فطرتانه از دومی خریدم. بعدش هم مجبور شدم خودم رو از اون طبقه گم و گور کنم!

وجداناً لپ تاپه مثه ماه بود! پول کتابم و کار دانشجویی و ده دوازده تا ویرایش رو بذارم رو هم شاید بتونم از کنارش رد بشم، نگاه کردن به جای خود!

نظرات 2 + ارسال نظر
[ بدون نام ] سه‌شنبه 27 دی 1390 ساعت 12:34 ق.ظ

کافیه به ملا بگی برات دعا کنه و تا نیمه فجر سلامش رو به با ایمان ها برسخونی اون وقت می تونی اون لپ تاپ رو بخری. بعدشم اگه پول کم آوردی هر چه سریعتر سه تا ویرایش برای عطا و بخشش انجام بدی تا جبران بشه

بی بی خانوم پنج‌شنبه 29 دی 1390 ساعت 12:14 ق.ظ

خوبه خودتم میدونی که اگه با کیف سنگین و کفش ناراحت بری به هیچ جا نمیرسی یه این بار بیا و خانومی کن میری خرید با خیال راحت برو. ملا و اخوند رو هم با خودت نبر .یعنی یه جایی بزارشون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد