زندگانی شگفت‌آور من

عنوان بر گرفته از کتاب ابن عربشاه است

زندگانی شگفت‌آور من

عنوان بر گرفته از کتاب ابن عربشاه است

دلم میخواد هی بگم من درد در رگانم حسرت در استخوانم پیچید. چه فایده ای داره؟ هیچی. هی حرف بزن. تلفن کن. سراغ بگیر. هی تو روز بدبختی فکر کن کاش فلانی بود. کاش زنگ می زد. هی سراغ مریض و سالم ِ بقیه رو بگیر. بشین هرچی بلدی یادش بده. بگو وایبر دانلود کن که بی خرج حرف بزنیم. تا چهار صبح با گریه و خنده حرف بزن. روی قالی نازک بخواب و زیر نور ماه رازهات رو بگو. بعد یهو، همین جوری یهو یه سوزن می زنن به حباب خوش‌خیالیت و مجبور می شی بری پی کارت. بعد بگم من درد در رگانم؟ چه فایده ای داره؟ همون بهتر که آدم سیمان بشه و ضربه ها رو محکم تر از اون که هستن برگردونه. 

بیخیال. آدما کپسوله می شن . گذر زمان هم هیچ تاثیری روشون نداره. گاهی پنج ساله می مونن و گاهی هیفده هیجده ساله. فرقش چیه. مهم اینه که فکرشون به شناسنامه اشون نمیخوره.

الان: صبح ِ دیر ِ دوشنبه، اینجا: خونه

آقای همسر با احضار رئیس رفته سر کار و من امتحان زبان دارم و هیچی نخوندم. کی حوصله ی خوندن خسیس مولیر رو داره آخه؟!!! زندگی رسما هشالهفه. دقیقا دو تا سینک آثار و بقالای لازانیا داره نگاهم می کنه. باید زنگ بزنم به راضیه و ببینم که بالاخره امتحان رانندگی رو قبول شده یا نه. دایی جون مریضه و دیشب بردنش بیمارستان. باید زنگ بزنم و اعلام آمادگی برای کمک های لازمه کنم. از همه ی اینا اما مهم تر اینه که خانم جیم دیروز دقیقا هشت ساعت بعد از ایمیل آخر، زنگ زد و کار جدید رو برام فرستاد. جدا از این که خودش استرس مزخرفیه، دیدن قیافه ی آقای همسر وقتی براش تعریف می کردم بسیار بسیار مفرح بود!

همین!


*: صبح اومده می گه یه روز پاشو بیا شرکت به آقای فلانی (که من اصلا نمی دونم کی هست!) توضیح بده که چه جوری بره کتابخونه ملی فلان سرچ رو انجام بده! گفتم بگو تلفن کنه، براش توضیح می دم. دوباره گفت روندش اینه که الان می گم؟ این و این و بعد این کار؟ گفتم بعله. فرمودن خودم بهش می گم!!! 

البته که منظور رفتن من به شرکته و لاغیر! تازگی ها احساس می کنم اگه دیر بجنبم یکی میاد و میزه رو هم از دست آقای همسر در میاره و هم سر منو بی کلاه می ذاره.

هوم.. مرض های قدیمی برگشتپذیرن. اردیبهشت که بگذره دوباره میشم همون تنبل بی عرضه ی همیشه. انگار فقط و فقط توی اردیبهشته که میزننم به برق و عین فرفره میدوم. یازده ماه بقیه ی سال به بخور و بخواب و تنبلی می گذره! دقیقا یه هفته است که برای خوندن این ده صفحه دارم جون می کنم. باید زنگ بزنم پی کتابمو بگیرم. باید نتیجه ی داوری مقالهه رو بفرستم. آقای همسر هم محض دق دادن من داره با حداکثر سرعت کار میکنه. من چی؟ دارم چایی می خورم و بیسکوییت و هی فکر می کنم چی کارا مونده! حتی چک لیست هم دیگه جواب نمی ده. فردا باید برم پیش استادم و خدا به خیر کنه که رسما جلسه ی اعـتـراف به چیراییه که بلد نیستم! فردا باید این ده صفحه رو تحویل بدم. فردا باید سه تا داوری نصفه رو جواب بدم. فردا باید برم دانشگاه و توضیح بدم که این چیزی رو که خواستین، خودتون دارین! فردا ... امون از این فردا. 

تنبل شدم. مثلا می خواستم امسال برم سر کار. رئیس نه حتی تلویحا، که خیلی زیر پوستی گفته نیا. یه جوری که فقط خودم می فهمم. دیروز جیغ زدم که پول نمی خوام، بدین من یه بار این کار رو ببینم که دوباره با غلط چاپش نکنین. آبروم رو می برین!

سرعت اینتـرنـت هم از دایـل آپ عهد دقیانوش کندتر شده. بی حوصله ام و هیچی بهترم نمی کنه. 

مسافرمون رسید! در جهان هیچ چیزی نیست که بتونه جای یه میز و پنج تا تخس دور و ورش رو بگیره! نه دوری، نه جدایی، نه طلاق، نه درس ... هیچ چیزی نیست...

هوووم یه پله ی دیگه رد شد. انگار که از کلاس دوم دبستان رفته باشم سوم. طرحه تصویب شد و من الان رسما توی ابرا دارم پرواز می کنم. یه خورده واسه خاطر چشم و همچشمی (!) و خیلی به خاطر این که اصلاح اساسی نخورد. خوشحالم که خیلیا نیومدن. خوشحالم که شری بود و به دادم رسید. خوشحالم که حضرت استاد بود. برای این یکی خیلی خوشحالم. خوشحالم که جعبه ی شیرینی رو بردم بالا. خوشحالم که بعدش رفتیم و بستنی خوردیم، سه تایی! از همه مهم تر این که خوشحالم که آقای همسر بسیار ذوق زده است!!! همین جوری هی راه می ره و سخنرانی می کنه!

غیر از اینا خوشحالم که کتابا رو امروز تحویل دادم و پروژه ی نمایشگاه تموم شد. اینم خیلی مهم بود و اگه می کشید به اومدن مسافر دردسر می شد.

برای تا آخر هفته باید تکلیف این کاری رو که به عهده گرفتم روشن کنم، و کوزت وار خونه بسابم! هر دو تاش بسیار مهمه. غیر از این دو تا باید برنامه ی شرکت رو هم روشن کنم. به نظرم رئیس داره منو سر می دوونه که خودم برم رسما حرف بزنم. هنوز شجاعت این کار رو ندارم، ولی خب شاید پیدا کردم. 

فردا باید برم سر کلاس و جهانـگشـا درس بدم. عملا می ترسم. درست انگار که باید برم سر کلاس همین رو امتحان بدم! پوستره چندتا ایده ی خوب داره. تا ببینم چی می شه. ولی در کل امیدوارم بهش. تقریبا می تونم بگم از خستگی سر شدم. هنوز استرس تحویل کتاب ها هم هست و باید ببینم مسئولش امسال چه برنامه ای برام داره. ذهنم به شدت آشفته است. سه شنبه دفاعه و من روز به روز بیشتر می ترسم. واقعا نمی دونم از چی. چیزهایی که نگرانشونم  نه به من مربوطن و نه من هیچ قدرتی در تغییرشون دارم. آقای شین هنوز هم اصلاحات رو نفرستاده من هنوز امیدوارم که پیش بینی استادم در موردش درست از آب  دربیاد. مشقامم ننوشتم. برم بخوابم!!

امشب برای اولین بار احساس کردم از هر دست بدی از همون دست می گیری!


*: یک بیستم!!!

مایه ی افتخاره!!!

Thank you for visiting Lenovo.com. Unfortunately, we do not provide service to your country at this time.

در اون خونه رو بستن! هه. تا من باشم دل خوش نکنم به سرویسی که راحت باز بشه. خوب نیستم. دلم کسی می خواد که غرغر زنونه گوش کنه! به همین اندازه احمقانه. باید برم کلاس ورزش. دیروز یه نفر دعوام کرد که چرا می ری سینما!!!! چشم دیگه نمی رم. یا دیگه نمی گم که می رم سینما! خوب نیستم. به طرز احمقانه ی مزخرفی خوب نیستم. نمی دونم چرا دیروز با خودم فکر کردم با یه همراه می تونم همه ی خرید رو تموم کنم. نشد. مونده واسه فردا و پس فردا. نمی دونم چرا فکر کردم فردا با وجود دخترک می تونم کار خودمم انجام بدم. مطمئناً نمی شه و پس فردا رو باید برم دنبال بقیه ی خرید. سه شنبه ی هفته ی دیگه دفاعه. سلام و صلوات بر همه ی آدمایی که باعث شدن من استرس پیدا کنم. امروز باید این متن رو اصلاح کنم. آقای شین هم اصلاحش رو نمی فرسته و اعصابمو خورد کرده. پوووف... عصر باید برم جلسه. بعد باید برم کلاس زبان. مشقامم ننوشتم. فردا نمایشگاه. پس فردا هم نمایشگاه!! عنقریب متن بعدی رو می فرستن واسه ویرایش و عجله هم دارن. تمام هفته ی بعد یا بعدش هم به بدو بدوی تحویل کتابا می گذره و صورت حسابا و ... . از این همه بدو بدو کیف می کنم ولی خسته ام. از نظر جسمی خیلی خیلی خسته ام. هه... برنامه ی پیش بینی شده ی اردیبهشته دیگه!


آرامش از آن من است...

.

.

.

.

فعلا البته!!! 

رادیو نشمیل گوش میدم و ویرایش می کنم. یه اتاق اجاره ای دیگه هم پیدا کردم که قراره غرغرهامو اونجا بنویسم. مثلا!

اگه این فقط یه خوابه

تا ابد بذار بخوابم ...

روزمرگی

دیشب خیلی معمولی و بیخیال یه بلوز بلند سورمه ای گلدار پوشیدم و یه ژاکت هم محض محکم‌کاری روش. موهام هم خیس بود که وقتی رسیدم خونه ی مامان سشوار کشیدم. از همون آخرای شام گیج و منگ بودم. شب که سوار ماشین شدیم قسم و ایه خوندم که منو تا در خونه بیدار نکنین. که انصافاً هم نه آقای همسر و نه آقای مهمون هیچ کدوم بیدارم نکردن. اومدیم خونه من جا انداختم برای آقای مهمون و لباس عوض کردم، شلیک شدم توی رختخواب، یه جوری که آقای همسر می گه یه کم بعد اومده خوابیده و من اصلاً نفهمیدم. صبح هم آقایون پاشدن و صبحونه خوردن و من هنوز گیج بودم. بین نه و یازده یه خرید کوچیکی کردیم و آقای مهمون رفت و من دوباره خوابیدم. 

حالا بد نیستم. نه سرما خوردم و نه خوبم. گوش و چشمم می سوزه و می دونم که اگه پاشم بدو بدو کنم یه سرماخوردگی وحشتناک در انتظارمه. ناهار ساده خوردم، دو سه تا چایی داغ، شیر داغ، حنی نارنگی (اونم من که میوه نمی خورم). بدتر نیستم ولی بهتر هم نیستم.


خیلی ممنون از بلاگ اسکای که خودش هوس کرده از چه قالبایی خوش میاد و از کدوما نه، و زده قالب ما رو پرونده!!!

دقیقا سه من خاک نشسته روی وبلاگم. هیچ هیجانی هم برای نوشتن ندارم!!!!

آخرین

گرمه. اومدم خونه و تقریبا منگم. باید لباس بپوشم. باید خرت و پرت جمع کنم و برم دنبال آقای شوهر و بعدش هم مهمونی. همه اش حواسم به اینه که این آخرین کلاس دوره ی تحصیلیم بود. وزارت نامه نویسی. هر چه قدر هم که کلاس برم و این ور و اون ور بزنم و حضور و غیاب باشه، بازم آخرین کلاس همین بود که یه ساعت پیش تموم شد. درست توی همون اتاقی که چهار سال پیش اولین کلاسمون تشکیل شد. روی همون صندلی ای که همیشه سرش دعوا می کردم.

از صبح که رفته بودم اون یکی دانشگاه هی ته دلم مونده بود که کاش این آخرین کلاس رو یا حداقل یه کمی از این چهار سال رو توی اون اتاقه گذرونده بودم. همونی که هشت سال پیش اولین بار محسور منظره ی پنجره اش شدم و این پنجره ی لعنتی چه کارها که دست من نداد. 

نشد. عوضش آخرین کلاس رو توی اون اتاق مینی بوسیه گذروندم. تنها اتاق قابل تحمل دانشکده.  

احساس آخرین امتحانا و کلاس های دبیرستان رو دارم. ورزهایی که با پررویی می شمردیم این آخرین بود. حالا اما با غم می گم...  این آخرین کلاس درسی بود.

ترجمه یا بیست و شش سالگی؟

دقیقا یه ربع به یازده شبه. من طبق معمول دارم ناله می کنم. بیخودی. امروز همه اش بیخودی ول گشتم. خونمون اوضاع قمر در عقربی داره. تقریباً از ظهر تا حالا نه من نه آقای شوهر درست و درمون کار نکردیم. من همش منتظر بودم که شب بشه و هوا تاریک بشه و با توجه به پیچی که به برنامه ی فردا خورده تا سر صبح بشینم سر ترجمه ی عقب افتاده ی کپک زده. اقای شوهر هم به شدت کار داره و فکر کنم از استرس این که امشب هم مجبوره مثه دیشب تا خروسخون بیدار بمونه دست و دلش به کار نمی ره. نتیجه ی اخلاقی قضیه اینه که لنگ می زنیم. 

قبل از این که بریم مسافرت خیلی سعی کردم این کاره رو تمومش کنم. نشد. توی مسافرت هم اصلاً فکر عبثی بود و هیچ به خودم قول ندادم که من تمومش می کنم. ولی حالا دو سه روزه که دیگه بیخودی دارم ول می گردم. اون آقاهه بهم گفت که باید بفهمم چی وسوسه ام می کنه که کار نکنم. فهمیدن نمی خواد. می دونم. ولی خب سختمه. دلم خوشه که امروز و فردا و پس فردا رو که بگذرونم می تونم زندگیم رو تا آخر بیست و پنج سالگی سر و سامون بدم. دلم نمی خواد با کار عقب افتاده پا بذارم توی بیست و شش سالگی. به اندازه ی کافی رد کردن ربع قرن برام سخت  هست. بیست و شش سالگی از اون چیزایی بوده که هیچ وقت بهش فکر نکردم. یعنی ترسیدم بهش فکر کنم. سالی که از ربع قرن می گذری ولی هنوز اونقدر رد نشدی که کسی بهش اهمیت بده.

مسخره است. دارم چرت و پرت می گم که دیرتر برم سر ترجمه هام.

؟

الان اگه یکی به من بگه چه مرگمه خیلی ممنونش می شم. باید یه کاری رو فردا صب تحویل بدم. یعنی فردا صب برم بست بشینم پشت دره ببینم کی می شه تحویلش بگیرن. اون وقت مثلا باید این کاره رو امروز صب تحویل می دادم، ولی با استفاده ی مبرم از قانون وقت اضافه (و البته یه مقادیری روی زیاد که رفتم از بقالی سر کوچه نسیه گرفتم!) انداختمش واسه فردا. بعد فک می کنین که الان حاضره دیگه؟ نه جانم! هنوز دو سومش مونده. خب منطقا الان ساعت پنجه. فک می کنین تا دو ساعت دیگه تموم می شه؟ بازم در اشتباهین، که هفت هزار و هفتصد تا کار واسه تا آخر شبم دارم و از فردا هم قراره زندگی کن فیکون بشه. خونه هم زلزله‌اومده است. شام هم ندارم. 

حالا جا داره که سوال اول پاراگرافمو دوباره بگم. من الان چمه که نمی شینم لااقل یه کمی این لعنتی رو سبکش کنم که تموم بشه؟!

روزای خرابی

یه چیزایی روز آدمو خراب می کنه. کلاس های صبحم خوب بود. به اندازه ی کافی و وافی حرف زده بودم. کلاس بعد از ظهرم بهتر بود. خوشحال بودم که اون یه ورق کاغذ نوشته ی قرمز و سیاه دستم بود. خوشحال بودم که اسکن اون کاغذ مهرها رو داشتم. و تو دلم فحش می دادم که چرا دفترچهه رو نیاوردم. پیاده که راه افتادیم تا میدون و خوش خوشک به کتاب فروشی گردی و قدم زدن و حرف زدن، هنوز خوب بودم. حتی وقتی از تاکسی پیاده شدم و منتظر مامان سر سه راه وایسادم هم خوب بودم. خسته بودم. خوابیدم و خواب دیدم. یه کابوس احمقانه. یه موقعیت مزخرف و همون ترس همیشگی از کسی که دوستش داری. از خواب که بیدار شدم یه دیوونه ی به تمام معنی بودم. پنج ساعت طول کشیده تا آدم بشم. آروم بشم. فردا هزار و هفتصد تا کار دارم و واقعا دیگه نمیدونم اولویت با چیه.

خرابم.

بیخودی

خسته ام. بیخودی. یه کمیش مال مهمونی دیشبه. آبرومند دراومد ولی هنوزم پام درد می کنه. مهمونی نه که واسه چل نفر آدم ها! دو نفر ما بودیم دو نفر مهمون. همین. با غذای آسون. مهمونامون هم نه زیاد چیزی خوردن نه خیلی ظرف کثیف شد نه هی تعارف کردم. ولی الان جونم داره باالا میاد. 

باید بشینم سر مقالهه. ریختش رو درست کنم و بعد خدا به خیر کنه. فعلا که فایله روی فلشمه و از اونجایی که فلشم رفتار پرخـــ*طرداشته (!) دارم اسکنش می کنم. چی کار کنم خب! هر بار که فلشه رو، حتی اگه خالی اشه، می زنم به کامپیوتر های دانشگاه انگار که مرگ رو جلوی چشمم می بینم. جونم بالا میاد تا خیالم راحت می شه که اید*زی چیزی نگرفته.

بعد نصف زندگیم روی لپ تاپ خودمه نصفش روی کامپیوتر آقای همسر. هی باید از این یکی فایل بِکَنَم ببرم روی اون یکی. این به گوشیم وصل می شه، آهنگام روی اون یکیه! خلاصه که زندگی دیجیتال خنده داری دارم. 

ناهار از بقیه ی شام دیشب مونده. شام هم که باتوجه به وقایع اتفاقیه خونه نیستیم. فردا ناهار هم به امید خدا میگدرونیم. می مونه از یه شنبه به بعد که باید خورد خورد یه فکری بکنم. چکنم کنم غذا سخت ترین بخش خونه داریه. 

عمه ی جان های زندگی من

امروز روز زنه. مثلاً. از صبح هم داره هی تبریک های رنگ و وارنگ می رسه. من اما چشمم به زن های زندگیمه. به  مامان بزرگه که هنوز سیاه عمو جان رو در نیاورده سیاه عمه جان رو می پوشه. به این که دیشب هنوز ژاکت سیاهه تنش بود. به خود عمه جان که هنوز هم همه از اقتدارش می گن. هنوز هم بعد سی و خورده ای سال حرف شب هاییه که بالا می خوابیده. حرف شوخی هایی که سر ظرف شستن می کرده. حرف پسر عمه جان و کتک هایی که ازش می خورده. به همه ی عمه جان های اون نسل فکر می کنم که هر کدومشون یه هنری داشتن. به عمه جان های نسل بعدی. به خودم که عمه جان نمی شم البته! 

به این فکر می کنم که یعنی یه وقتی زندگی من هم برای دو نسل بعد از من به اون جذابیتی می شه که زندگی عمه جان برای من بوده؟ به این که وقتی منم بمیرم، غیر از خنده و مسخرگی ها، کسی به خودمم فکر می کنه؟

همه ی حرف های ختم شوهر عمه جان، همه ی ماجراها، همه ی بهشت زهرا رفتن ها، همه ی عمه جان های رفته، همه ی دختر عمه جان های در حال گریه...


...