زندگانی شگفت‌آور من

عنوان بر گرفته از کتاب ابن عربشاه است

زندگانی شگفت‌آور من

عنوان بر گرفته از کتاب ابن عربشاه است

امروز؟ چارشنبه است. من کجام؟ کتابخونه ی ملی. اوضاع و احوال؟ غیر قابل گفتن. از صب چی کار کردم؟ رسما و به درد بخور هیچی. جغرافیای نظامی رزم آرا رو می خواستم که بعد از نیم ساعت گفتن نیست. رفتم بودجه ی مصدق رو بگیرم، سیستم خل شده بود و به جای رسا اینترنت اکسپلورر باز می کرد. اومدم نشستم سر جام و هی ول ول گردی می کنم. یه موهجونگ بازی کردم که از سختی دومی نداشت. نصفه بستمش.

پایان نامه؟ حرفش رو هم نزنین. آقای همسر؟ طبق معمول شرکته. خوش به حال پروژه (الان بدجنسم!) دلم می خواد یه جوری این فصله رو امروز و فردا ببندم. حالا نه که اونی که دیروز بستم خیلی شاهکاره. بعید می دونم بشه. تازه امروز چارشنبه ی عزیز هم هست. شاید البته زیرآبی برم. منتها چون اون ورورجکا نیستن دیگه اوضاع خیلی قمر در عقرب می شه.

 

بَدَم.

طبق معمول نشستم پشت این در. ساعت یک باید برم اون دانشگاه و ماراتن توی صف نشستن شروع می شه. خسته ام. سردردهای مسخره داره بدجور اذیت می کنه و من همه اش نگرانم که شنبه هم به همین حال باشم. استادم گفت برو همون جا. خندیدم که انقدر از دست من ناراحتین؟ جوابش اما چیز خوبی بود. خیلی خسته ام. منتظر نامهه موندم. دیر شدنش تقصیر من نیست. تقصیر منه. باید زودتر می اومدم. نمی دونم. جدا دارم قدرت تحلیلم رو از دست می دم. تموم شدن این ده روز معنیش شروع شدن بیست روز بعد و ماراتن پایان نامه است. ترسناک تر از اون که بتونم بهش فکر کنم. باید برم پایین. باید پایان نامه ی هوین رو پیدا کنم. باید مقاله بنویسم برای مجله. باید چکیده ی والیه رو بنویسم. باید های زندگی زیادن. پته ام مونده. هنوز ندوختمش.

خودم هم نمی دانم چه مرگم است. خنده دار شده. هوارتا کار انجام نشده دارم. همه شان هم ددلاین دارند. حوصله هم گاهی دارم و گاهی ندارم. اما بالکل کار نمی کنم. این مصاحبه ها خیلی خسته کننده اند. تمام انرژی آدم را می گیرند. دلم می خواهد یک وقتی پیدا کنم و چکیده ی والیه را بنویسم. نمی شود. نمی دانم چرا. هیچ کار به درد بخوری هم نمی کنم که منت سرش بگذارم و بگویم تقصیر این است. سر کار نمی روم. درس نمی خوانم. گردش نمی کنم. دست و بالم را اگر جمع کرده بودم تا ده روز دیگر پایان نامه ی مبارکه راه افتاده بود و چیزی داشتم بگیرم دستم و ببرم بهشتی. نکرده ام. دیر هم نیست ها. نمی شود ولی. دیوانه وار دلم حرف زدن می خواهد. اما همه ی آدم ها را هم که جمع بزنم به ده نفر نمی رسند. با ده نفر چقدر می شود حرف غیر تکراری زد؟ هیچی. نه جایی برای رفتن داریم. نه حوصله ای برای آشپزی. نه حس و حال کتاب خواندن. رمان لازم دارم که بخوانم و به کسی هم مربوط نباشد چرا و چه طور و چقدر. مرگم این است که از شروع شدن دوره ی بعدی می ترسم. از بی توقف بعد از هیجده سال درس خواندن دوباره پنج سال تمدید کردن می ترسم. دلم یکی از آن رخوت های بی دلیل بی کار می خواهد و دستم نمی رسد. مثلا که این کار تمام شد و آن یکی در بهترین وجه شروع شد، بعدش چه؟ این ها همه شان تعهدهای طولانی مدتند. من از این تعهد دادن های بی وقفه خسته ام. کسی مرگم را نمی فهمد.