خسته ام. بیخودی. یه کمیش مال مهمونی دیشبه. آبرومند دراومد ولی هنوزم پام درد می کنه. مهمونی نه که واسه چل نفر آدم ها! دو نفر ما بودیم دو نفر مهمون. همین. با غذای آسون. مهمونامون هم نه زیاد چیزی خوردن نه خیلی ظرف کثیف شد نه هی تعارف کردم. ولی الان جونم داره باالا میاد.
باید بشینم سر مقالهه. ریختش رو درست کنم و بعد خدا به خیر کنه. فعلا که فایله روی فلشمه و از اونجایی که فلشم رفتار پرخـــ*طرداشته (!) دارم اسکنش می کنم. چی کار کنم خب! هر بار که فلشه رو، حتی اگه خالی اشه، می زنم به کامپیوتر های دانشگاه انگار که مرگ رو جلوی چشمم می بینم. جونم بالا میاد تا خیالم راحت می شه که اید*زی چیزی نگرفته.
بعد نصف زندگیم روی لپ تاپ خودمه نصفش روی کامپیوتر آقای همسر. هی باید از این یکی فایل بِکَنَم ببرم روی اون یکی. این به گوشیم وصل می شه، آهنگام روی اون یکیه! خلاصه که زندگی دیجیتال خنده داری دارم.
ناهار از بقیه ی شام دیشب مونده. شام هم که باتوجه به وقایع اتفاقیه خونه نیستیم. فردا ناهار هم به امید خدا میگدرونیم. می مونه از یه شنبه به بعد که باید خورد خورد یه فکری بکنم. چکنم کنم غذا سخت ترین بخش خونه داریه.
امروز روز زنه. مثلاً. از صبح هم داره هی تبریک های رنگ و وارنگ می رسه. من اما چشمم به زن های زندگیمه. به مامان بزرگه که هنوز سیاه عمو جان رو در نیاورده سیاه عمه جان رو می پوشه. به این که دیشب هنوز ژاکت سیاهه تنش بود. به خود عمه جان که هنوز هم همه از اقتدارش می گن. هنوز هم بعد سی و خورده ای سال حرف شب هاییه که بالا می خوابیده. حرف شوخی هایی که سر ظرف شستن می کرده. حرف پسر عمه جان و کتک هایی که ازش می خورده. به همه ی عمه جان های اون نسل فکر می کنم که هر کدومشون یه هنری داشتن. به عمه جان های نسل بعدی. به خودم که عمه جان نمی شم البته!
به این فکر می کنم که یعنی یه وقتی زندگی من هم برای دو نسل بعد از من به اون جذابیتی می شه که زندگی عمه جان برای من بوده؟ به این که وقتی منم بمیرم، غیر از خنده و مسخرگی ها، کسی به خودمم فکر می کنه؟
همه ی حرف های ختم شوهر عمه جان، همه ی ماجراها، همه ی بهشت زهرا رفتن ها، همه ی عمه جان های رفته، همه ی دختر عمه جان های در حال گریه...
...