زندگانی شگفت‌آور من

عنوان بر گرفته از کتاب ابن عربشاه است

زندگانی شگفت‌آور من

عنوان بر گرفته از کتاب ابن عربشاه است

بیخودی

خسته ام. بیخودی. یه کمیش مال مهمونی دیشبه. آبرومند دراومد ولی هنوزم پام درد می کنه. مهمونی نه که واسه چل نفر آدم ها! دو نفر ما بودیم دو نفر مهمون. همین. با غذای آسون. مهمونامون هم نه زیاد چیزی خوردن نه خیلی ظرف کثیف شد نه هی تعارف کردم. ولی الان جونم داره باالا میاد. 

باید بشینم سر مقالهه. ریختش رو درست کنم و بعد خدا به خیر کنه. فعلا که فایله روی فلشمه و از اونجایی که فلشم رفتار پرخـــ*طرداشته (!) دارم اسکنش می کنم. چی کار کنم خب! هر بار که فلشه رو، حتی اگه خالی اشه، می زنم به کامپیوتر های دانشگاه انگار که مرگ رو جلوی چشمم می بینم. جونم بالا میاد تا خیالم راحت می شه که اید*زی چیزی نگرفته.

بعد نصف زندگیم روی لپ تاپ خودمه نصفش روی کامپیوتر آقای همسر. هی باید از این یکی فایل بِکَنَم ببرم روی اون یکی. این به گوشیم وصل می شه، آهنگام روی اون یکیه! خلاصه که زندگی دیجیتال خنده داری دارم. 

ناهار از بقیه ی شام دیشب مونده. شام هم که باتوجه به وقایع اتفاقیه خونه نیستیم. فردا ناهار هم به امید خدا میگدرونیم. می مونه از یه شنبه به بعد که باید خورد خورد یه فکری بکنم. چکنم کنم غذا سخت ترین بخش خونه داریه. 

عمه ی جان های زندگی من

امروز روز زنه. مثلاً. از صبح هم داره هی تبریک های رنگ و وارنگ می رسه. من اما چشمم به زن های زندگیمه. به  مامان بزرگه که هنوز سیاه عمو جان رو در نیاورده سیاه عمه جان رو می پوشه. به این که دیشب هنوز ژاکت سیاهه تنش بود. به خود عمه جان که هنوز هم همه از اقتدارش می گن. هنوز هم بعد سی و خورده ای سال حرف شب هاییه که بالا می خوابیده. حرف شوخی هایی که سر ظرف شستن می کرده. حرف پسر عمه جان و کتک هایی که ازش می خورده. به همه ی عمه جان های اون نسل فکر می کنم که هر کدومشون یه هنری داشتن. به عمه جان های نسل بعدی. به خودم که عمه جان نمی شم البته! 

به این فکر می کنم که یعنی یه وقتی زندگی من هم برای دو نسل بعد از من به اون جذابیتی می شه که زندگی عمه جان برای من بوده؟ به این که وقتی منم بمیرم، غیر از خنده و مسخرگی ها، کسی به خودمم فکر می کنه؟

همه ی حرف های ختم شوهر عمه جان، همه ی ماجراها، همه ی بهشت زهرا رفتن ها، همه ی عمه جان های رفته، همه ی دختر عمه جان های در حال گریه...


...

ناجورم. آرنجم و ساعد دست راستم درد می کنه. خدا می دونه به کجا کوبیدمشون که کبودن. عمه جان مرده و من هنوز گیجم. آقای همسر بین هوا و زمینه و از صبح کلی سر این که یه کاری چه جوری باید انجام بشه سر و کله زدیم. تمام این هفته سعی کردم خوب باشم و تحقیقه رو تموم کنم. تمام دیروز انرژی جمع کردم برای این که کاره تموم بشه. الان چی؟ ساعت یازده و نیمه و من ولو نشستم و مغزم کار نمی کنه. لهم. بار دو سه تا اتفاق از صب تا حالا نه که سنگین بوده باشه، ولی کجه و من رو هم داره با خودش کج کج می کشونه. از این کتابایی که گرفتم یکیشون منبع درسی اقتصاده و تا حالا دو سه بار به خاطرش ازم پرسیدن که اقتصاد می خونم یا نه. نه. نمی خونم. اون دو تای دیگه هم یکی به جغرافی و یکی به امور انتظامی مربوط می شه. خدا به خیر کنه! دارم سعی می کنم خوب باشم. دارم سعی می کنم بنویسم. دارم سعی می کنم متمرکز بشم روی کارم و قالش رو بکنم. دارم سعی می کنم به ناهارم و این که حتماً تا حالا گرم شده و صبحونه ای که نخوردم و جعبه ی خرمای توی کیفم فکر نکنم. دارم سعی می کنم به این که شاید عمه جان رو بیارن ایران و دفنش کنن و همه ی ماجراهای قبل و بعدش و حرف و حدیث ها فکر نکنم. به اون گریه ها و ناله ها و داد و بیداد ها فکر نکنم. به لباس آبی آسمونی ای که توی آخرین تیکه فیلم تنش بود هم فکر نکنم. دارم سعی می کنم فقط به مقالهه فکر کنم. به این که سینزده صفحه اش باید بشه سی تا. حداقل. به این فکر کنم که کاش جاری جان یه کمی کمک روحی می داد. به این که الان دیره که بهش زنگ بزنم هم فکر نمی کنم. فقط به این فکر می کنم که کاش دلش امروز باهام باشه. دارم سعی می کنم بنویسم. دستم خشک شده. خشک به معنای واقعی. انگار که تایپ کردن و جای کلیدهای کیبرد رو یادم رفته باشه. با هر حرکتی که انگشتم رو می کشم مچم و آرنجم درد می گیره. انگار که از توی خاک در اومده باشم و بعد از هزار سال بخوام دوباره تایپ کنم. انگار که یکی از اون مومیایی های سیاه باشم که نوار های سفید پارچه ای چسبیده به مفصل های انگشتشون، و بعد تازه بخوان تایپ هم بکنم. بدتر این که بخوام فکر هم بکنم.