زندگانی شگفت‌آور من

عنوان بر گرفته از کتاب ابن عربشاه است

زندگانی شگفت‌آور من

عنوان بر گرفته از کتاب ابن عربشاه است

خانه ام. از همان وقتی که آسمان را مه گرفته بود. آنقدر که قطره های ریز آب را روی صورتم حس می کردم. نشسته ام. راستش جا خوش کرده ام. شیر گرم کرده بودم که بعد از سرما و پیاده روی بخورم و بعد افتادم به جان دنیای مجازی و یادم نمی آید از کی اینجا نشسته ام و بلند نشده ام. باید بروم سر به آشپزخانه بزنم، نیمچه خریدی از بقالی سر کوچه کنم، شام بار بگذارم. دستی به ظرف ها بکشم. و این وسط باز هم دنبال ساعتم بگردم. تلویزیون همچنان دارد وال استریت نشان می دهد. من خوبم. کتابم را، در واقع فایلش را روی فلشم، گرفته بوم کف دستم و خودم را حاضر کرده بودم که دوستم بگوید بد است و اشتباه کرده ام. نگفت. این وسط شاهد هم از غیب رسید و آن یکی کتاب صورتی به کار آمد. کارم درست بود. خوشحالم. واقعاً نمی دانم چرا. خیلی حال و روزم با چند روز قبل که داشتم آه و ناله می کردم فرق ندارد. هنوز همه ی کارهای باقیمانده، باقی مانده اند. شام ندارم و یواش یواش است که همسر از راه برسد. خودم هم گرسنه ام.  اما خوبم. 

شاید مال این چنارها باشد. این چنارهای جوان و قد کشیده ای که هر هفته جلوی چشمم رژه می روند و خاطره ی آن پنجره ها را زنده می کنند. شاید مال باران باشد. شاید مال مهی باشد که امروز تا نیمه ی برج میلاد را گرفته بود و بعدتر آنقدر غلیظ شد که دیگر برج را نمی دیدم. شاید هم مال خنده های بازیگوشانه ی امروزمان باشد. شوخی ها و سرخوشی های وسط ترم. هر چه هست خوبم.  

 

 

 

*لیمویی پر رنگ، اما زرد نه.