زندگانی شگفت‌آور من

عنوان بر گرفته از کتاب ابن عربشاه است

زندگانی شگفت‌آور من

عنوان بر گرفته از کتاب ابن عربشاه است

مسافرمون رسید! در جهان هیچ چیزی نیست که بتونه جای یه میز و پنج تا تخس دور و ورش رو بگیره! نه دوری، نه جدایی، نه طلاق، نه درس ... هیچ چیزی نیست...

هوووم یه پله ی دیگه رد شد. انگار که از کلاس دوم دبستان رفته باشم سوم. طرحه تصویب شد و من الان رسما توی ابرا دارم پرواز می کنم. یه خورده واسه خاطر چشم و همچشمی (!) و خیلی به خاطر این که اصلاح اساسی نخورد. خوشحالم که خیلیا نیومدن. خوشحالم که شری بود و به دادم رسید. خوشحالم که حضرت استاد بود. برای این یکی خیلی خوشحالم. خوشحالم که جعبه ی شیرینی رو بردم بالا. خوشحالم که بعدش رفتیم و بستنی خوردیم، سه تایی! از همه مهم تر این که خوشحالم که آقای همسر بسیار ذوق زده است!!! همین جوری هی راه می ره و سخنرانی می کنه!

غیر از اینا خوشحالم که کتابا رو امروز تحویل دادم و پروژه ی نمایشگاه تموم شد. اینم خیلی مهم بود و اگه می کشید به اومدن مسافر دردسر می شد.

برای تا آخر هفته باید تکلیف این کاری رو که به عهده گرفتم روشن کنم، و کوزت وار خونه بسابم! هر دو تاش بسیار مهمه. غیر از این دو تا باید برنامه ی شرکت رو هم روشن کنم. به نظرم رئیس داره منو سر می دوونه که خودم برم رسما حرف بزنم. هنوز شجاعت این کار رو ندارم، ولی خب شاید پیدا کردم. 

فردا باید برم سر کلاس و جهانـگشـا درس بدم. عملا می ترسم. درست انگار که باید برم سر کلاس همین رو امتحان بدم! پوستره چندتا ایده ی خوب داره. تا ببینم چی می شه. ولی در کل امیدوارم بهش. تقریبا می تونم بگم از خستگی سر شدم. هنوز استرس تحویل کتاب ها هم هست و باید ببینم مسئولش امسال چه برنامه ای برام داره. ذهنم به شدت آشفته است. سه شنبه دفاعه و من روز به روز بیشتر می ترسم. واقعا نمی دونم از چی. چیزهایی که نگرانشونم  نه به من مربوطن و نه من هیچ قدرتی در تغییرشون دارم. آقای شین هنوز هم اصلاحات رو نفرستاده من هنوز امیدوارم که پیش بینی استادم در موردش درست از آب  دربیاد. مشقامم ننوشتم. برم بخوابم!!

امشب برای اولین بار احساس کردم از هر دست بدی از همون دست می گیری!


*: یک بیستم!!!

مایه ی افتخاره!!!

Thank you for visiting Lenovo.com. Unfortunately, we do not provide service to your country at this time.

در اون خونه رو بستن! هه. تا من باشم دل خوش نکنم به سرویسی که راحت باز بشه. خوب نیستم. دلم کسی می خواد که غرغر زنونه گوش کنه! به همین اندازه احمقانه. باید برم کلاس ورزش. دیروز یه نفر دعوام کرد که چرا می ری سینما!!!! چشم دیگه نمی رم. یا دیگه نمی گم که می رم سینما! خوب نیستم. به طرز احمقانه ی مزخرفی خوب نیستم. نمی دونم چرا دیروز با خودم فکر کردم با یه همراه می تونم همه ی خرید رو تموم کنم. نشد. مونده واسه فردا و پس فردا. نمی دونم چرا فکر کردم فردا با وجود دخترک می تونم کار خودمم انجام بدم. مطمئناً نمی شه و پس فردا رو باید برم دنبال بقیه ی خرید. سه شنبه ی هفته ی دیگه دفاعه. سلام و صلوات بر همه ی آدمایی که باعث شدن من استرس پیدا کنم. امروز باید این متن رو اصلاح کنم. آقای شین هم اصلاحش رو نمی فرسته و اعصابمو خورد کرده. پوووف... عصر باید برم جلسه. بعد باید برم کلاس زبان. مشقامم ننوشتم. فردا نمایشگاه. پس فردا هم نمایشگاه!! عنقریب متن بعدی رو می فرستن واسه ویرایش و عجله هم دارن. تمام هفته ی بعد یا بعدش هم به بدو بدوی تحویل کتابا می گذره و صورت حسابا و ... . از این همه بدو بدو کیف می کنم ولی خسته ام. از نظر جسمی خیلی خیلی خسته ام. هه... برنامه ی پیش بینی شده ی اردیبهشته دیگه!