گرمه. اومدم خونه و تقریبا منگم. باید لباس بپوشم. باید خرت و پرت جمع کنم و برم دنبال آقای شوهر و بعدش هم مهمونی. همه اش حواسم به اینه که این آخرین کلاس دوره ی تحصیلیم بود. وزارت نامه نویسی. هر چه قدر هم که کلاس برم و این ور و اون ور بزنم و حضور و غیاب باشه، بازم آخرین کلاس همین بود که یه ساعت پیش تموم شد. درست توی همون اتاقی که چهار سال پیش اولین کلاسمون تشکیل شد. روی همون صندلی ای که همیشه سرش دعوا می کردم.
از صبح که رفته بودم اون یکی دانشگاه هی ته دلم مونده بود که کاش این آخرین کلاس رو یا حداقل یه کمی از این چهار سال رو توی اون اتاقه گذرونده بودم. همونی که هشت سال پیش اولین بار محسور منظره ی پنجره اش شدم و این پنجره ی لعنتی چه کارها که دست من نداد.
نشد. عوضش آخرین کلاس رو توی اون اتاق مینی بوسیه گذروندم. تنها اتاق قابل تحمل دانشکده.
احساس آخرین امتحانا و کلاس های دبیرستان رو دارم. ورزهایی که با پررویی می شمردیم این آخرین بود. حالا اما با غم می گم... این آخرین کلاس درسی بود.
عزیزم .. حست و کاملا درک میکنم ...
عجیب و غیر قابل توضیحه !!
آخ یه حس غریبی داشت آخرین روز ، آخ چه عذابی داشت اون غروب دلتنگ و دم در دانشگاه ، هی میخواستیم الکی تیریپ برداریم ما خوشحالیم و اینا اما نمیشد که نمیشد !