زندگانی شگفت‌آور من

عنوان بر گرفته از کتاب ابن عربشاه است

زندگانی شگفت‌آور من

عنوان بر گرفته از کتاب ابن عربشاه است

آخرین

گرمه. اومدم خونه و تقریبا منگم. باید لباس بپوشم. باید خرت و پرت جمع کنم و برم دنبال آقای شوهر و بعدش هم مهمونی. همه اش حواسم به اینه که این آخرین کلاس دوره ی تحصیلیم بود. وزارت نامه نویسی. هر چه قدر هم که کلاس برم و این ور و اون ور بزنم و حضور و غیاب باشه، بازم آخرین کلاس همین بود که یه ساعت پیش تموم شد. درست توی همون اتاقی که چهار سال پیش اولین کلاسمون تشکیل شد. روی همون صندلی ای که همیشه سرش دعوا می کردم.

از صبح که رفته بودم اون یکی دانشگاه هی ته دلم مونده بود که کاش این آخرین کلاس رو یا حداقل یه کمی از این چهار سال رو توی اون اتاقه گذرونده بودم. همونی که هشت سال پیش اولین بار محسور منظره ی پنجره اش شدم و این پنجره ی لعنتی چه کارها که دست من نداد. 

نشد. عوضش آخرین کلاس رو توی اون اتاق مینی بوسیه گذروندم. تنها اتاق قابل تحمل دانشکده.  

احساس آخرین امتحانا و کلاس های دبیرستان رو دارم. ورزهایی که با پررویی می شمردیم این آخرین بود. حالا اما با غم می گم...  این آخرین کلاس درسی بود.

ترجمه یا بیست و شش سالگی؟

دقیقا یه ربع به یازده شبه. من طبق معمول دارم ناله می کنم. بیخودی. امروز همه اش بیخودی ول گشتم. خونمون اوضاع قمر در عقربی داره. تقریباً از ظهر تا حالا نه من نه آقای شوهر درست و درمون کار نکردیم. من همش منتظر بودم که شب بشه و هوا تاریک بشه و با توجه به پیچی که به برنامه ی فردا خورده تا سر صبح بشینم سر ترجمه ی عقب افتاده ی کپک زده. اقای شوهر هم به شدت کار داره و فکر کنم از استرس این که امشب هم مجبوره مثه دیشب تا خروسخون بیدار بمونه دست و دلش به کار نمی ره. نتیجه ی اخلاقی قضیه اینه که لنگ می زنیم. 

قبل از این که بریم مسافرت خیلی سعی کردم این کاره رو تمومش کنم. نشد. توی مسافرت هم اصلاً فکر عبثی بود و هیچ به خودم قول ندادم که من تمومش می کنم. ولی حالا دو سه روزه که دیگه بیخودی دارم ول می گردم. اون آقاهه بهم گفت که باید بفهمم چی وسوسه ام می کنه که کار نکنم. فهمیدن نمی خواد. می دونم. ولی خب سختمه. دلم خوشه که امروز و فردا و پس فردا رو که بگذرونم می تونم زندگیم رو تا آخر بیست و پنج سالگی سر و سامون بدم. دلم نمی خواد با کار عقب افتاده پا بذارم توی بیست و شش سالگی. به اندازه ی کافی رد کردن ربع قرن برام سخت  هست. بیست و شش سالگی از اون چیزایی بوده که هیچ وقت بهش فکر نکردم. یعنی ترسیدم بهش فکر کنم. سالی که از ربع قرن می گذری ولی هنوز اونقدر رد نشدی که کسی بهش اهمیت بده.

مسخره است. دارم چرت و پرت می گم که دیرتر برم سر ترجمه هام.

؟

الان اگه یکی به من بگه چه مرگمه خیلی ممنونش می شم. باید یه کاری رو فردا صب تحویل بدم. یعنی فردا صب برم بست بشینم پشت دره ببینم کی می شه تحویلش بگیرن. اون وقت مثلا باید این کاره رو امروز صب تحویل می دادم، ولی با استفاده ی مبرم از قانون وقت اضافه (و البته یه مقادیری روی زیاد که رفتم از بقالی سر کوچه نسیه گرفتم!) انداختمش واسه فردا. بعد فک می کنین که الان حاضره دیگه؟ نه جانم! هنوز دو سومش مونده. خب منطقا الان ساعت پنجه. فک می کنین تا دو ساعت دیگه تموم می شه؟ بازم در اشتباهین، که هفت هزار و هفتصد تا کار واسه تا آخر شبم دارم و از فردا هم قراره زندگی کن فیکون بشه. خونه هم زلزله‌اومده است. شام هم ندارم. 

حالا جا داره که سوال اول پاراگرافمو دوباره بگم. من الان چمه که نمی شینم لااقل یه کمی این لعنتی رو سبکش کنم که تموم بشه؟!

روزای خرابی

یه چیزایی روز آدمو خراب می کنه. کلاس های صبحم خوب بود. به اندازه ی کافی و وافی حرف زده بودم. کلاس بعد از ظهرم بهتر بود. خوشحال بودم که اون یه ورق کاغذ نوشته ی قرمز و سیاه دستم بود. خوشحال بودم که اسکن اون کاغذ مهرها رو داشتم. و تو دلم فحش می دادم که چرا دفترچهه رو نیاوردم. پیاده که راه افتادیم تا میدون و خوش خوشک به کتاب فروشی گردی و قدم زدن و حرف زدن، هنوز خوب بودم. حتی وقتی از تاکسی پیاده شدم و منتظر مامان سر سه راه وایسادم هم خوب بودم. خسته بودم. خوابیدم و خواب دیدم. یه کابوس احمقانه. یه موقعیت مزخرف و همون ترس همیشگی از کسی که دوستش داری. از خواب که بیدار شدم یه دیوونه ی به تمام معنی بودم. پنج ساعت طول کشیده تا آدم بشم. آروم بشم. فردا هزار و هفتصد تا کار دارم و واقعا دیگه نمیدونم اولویت با چیه.

خرابم.