خسته ام. داغون به معنای واقعی. باید به هر قیمتی که شده این دو تا کار رو تموم کنم. راه دیگه ای هم نیست. تلویزیون داره ستایش نشون می ده. آقای شوهر مشغول کاراشه. من منگم.
دارم قالب های وبلاگ رو نگاه می کنم. شدم مثه لپ تاپی که باتریش در حال تموم شدن باشه. مغزم یه ربع پیش فرمون می داد که حجم کارهام رو پایین بیارم و یه جا ساکن بشم. الان داره اخطار می ده که یا برم بخوابم یا باتریم تموم می شه و کارام نصفه می مونه....