زندگانی شگفت‌آور من

عنوان بر گرفته از کتاب ابن عربشاه است

زندگانی شگفت‌آور من

عنوان بر گرفته از کتاب ابن عربشاه است

کفرم بالا اومده. خیلی خیلی شیک توی روم وایساده و چیزی می‌خواد که خودش هم می‌دونه حقش نیست. می‌دونه طلب کاری اضافه بر وظیفه ی منه. هر چی هم توضیح می‌دم که چرا نمی‌تونم بهش اجازه بدم بازم با پررویی تو چشمم نگاه می‌کنه و می‌گه من اجازه ی این کار رو گرفتم. که می‌دونم نگرفته. بالاخره از این ستون به اون ستون فرجه ردش می‌کنم تا ببینم چه خاکی می‌تونم به سرم بریزم. رئیس دوم که خیلی شیک می‌گه می‌دونم. نمی‌تونم هم حریفش بشم. سعی کن یه جوری به خیر بگذرونی. زنگ می‌زنم به رئیس کل. طفلکی چنان سرما خورده که دلم نمیاد بگم چمه. فقط می‌پرسم که این ارباب رجوع نازنین چه قدر به حیطه ی کاری من مربوطه. جوابی که می‌ده باعث می‌شه دو ساعت مخم سوت بکشه. طرف نه فقط از من انتظار «همکاری» اور دوز داره، بلکه از واحدی میاد که بنده تو همین شرایط ایشون جرأت ندارم پامو بذارم اونجا، چون از ب ی بسم الله یادمون دادن اونجا به شما خدمات نمی‌دن. خودتون رو سبک نکنین. بعد الان همه اش دارم فکر می‌کنم اگه منم رومو بکنم سنگ پا و پا شم برم اونجا یه دهم این طلب کاری رو بکنم چی خواهم دید.

این وسط برگشته می‌گه شما کجایی هستی؟ تا ته قضیه رو خوندم. گفتم تهرانی. گفت اصالتاً؟ دیگه زورم نرسید بپیچونم، جواب دادم. لبخند بعدی برای من کاملا معنی شده بود که رفتارت به خاطر ریشه ی قومیته! می‌خواستم بزنمش.

یکی دیگه امروز اومده بود. به شدت پرت و پلا می‌گفت. یه جوری که دو سه دفعه توپیدم بهش که تو مگه در این سطح نیستی؟ پس چرا اینا رو نمی‌دونی؟ بعد آخر سر می‌گه می‌شه تلفنتون رو بدین من از شما راهنمایی بگیرم. تو مغزم یکی از اون ساعتای شماطه دار با منتهای قدرت شروع کرد به زنگ زدن که بدبخت می‌شی! خلاصه توضیح دادم که من پیشونی سفید رو کی و کجا می‌تونه پیدا کنه. بعد همه اش دارم فکر می‌کنم که توی موقعیت اینا که بودم، و حتی هنوز هم، شونصد دور دور خودم می‌چرخم و دردسر واسه خودم می‌تراشم که به فلان شماره تلفن استادم یا همکارم زنگ نزنم. اینا پررو پررو تا می‌گی سلام می‌گن شماره‌اتو بده هر وقت کار داشتیم زنگ بزنیم. این هر وقت به معنای واقعی یعنی هر وقت. یعنی شب و روز و کلاس و کار و مهمونی و زندگی هم سرشون نمی شه!

یه ساعتی رسماً توی استرس مطلق نشستم که همون اولی بیاد ببینم چه خالی باید به سرم بریزم. حالا اومده. منم البته توی این یه ساعت بیکار نبودم. یکی دو تا طلب کاری در آوردم که یعنی همچین هم بی حساب نیستیم و اونی که بدهکاره شمایی نه ما. بعد می گه که همه رو روی کاغذ بنویسین که من بدونم چی از من می خواین! منم با پررویی مطلق گفتم «فعلاً» همین یکی رو بیارین.

 یه حجمی از این برخورد امروز البته تقصیر ریخت و قیافه ی منه که به موقعیتم که نمی خوره هیچی، از سن و سالم که اونم البته زیادی کمه، کمتر نشونم می ده. اینه که هر کسی با دل خجسته فکر می کنه با یه آدم بیست ساله ی بیغ طرفه و هرچی بگه من باید بگم چشم. احترام سن و سال البته به جای خودش ولی من نه سنم انقدر کمه نه زبونم انقدر بریده است که لال بشینم و روداری بقیه رو نگاه کنم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد